ترس «اگه تنها بمونم چی؟» + افشاگری یک راز

من وقتی سنم کم بود عاشق ازدواج بودم. وقتی عاشق شدم، دیدم دیگه عاشق ازدواج نیستم . وقتی از رابطه اومدم بیرون، دیدم عاشق تا ابد در کنار کسی بودن هم نیستم . سن من بیشتر شد و ترس های من بزرگتر شد. خیلی جالبه که ترس های ما از «اگه کسی منو واسه گروهش انتخاب نکنه» به «اگه تنها بمیرم» تغییر میکنه!

چالش : چه ازدواج بکنی چه نکنی

وقتی به ازدواج فکر می‌کنم ، میبینم که دیگه نمیتونم تنها تصمیم بگیرم خونه م چجوری باشه ، تنها تصمیم بگیرم برم یه شهر دیگه زندگی کنم یا تنها تصمیم بگیرم شغلم رو ول کنم یا نه .

مجرد بودن مثل آزادی بی انتها میمونه (دخالت خانواده رو فاکتور میگیریم چون موضوعمون دخالت خانواده ها نیست) .

ازدواج… اینکه هر روز با یه نفر پاشی ، هر بار از کنار چیزی که بهش آلرژی داره از تو مغازه رد شی و‌ نخری و هر روز بعد از کار یه نفر رو ببینی. اطمینان خاطری که عنوان «همسر» با خودش میکشه ، همون دلیلیه که خیلی ها ازدواج میکنن. ازدواج یعنی انتخاب اون کسی که میخوای باهاش پیر بشی.


وقتی به ازدواج فکر می‌کنم از ترس قالب تهی میکنم. تعهد ابدی … من هنوز اونجا نیستم راستش ولی اگه هیچ وقت حاضر نشم از آزادی الانم دست بکشم چی؟ اگه هیچ وقت تصمیمی (که امکان داشته باشه کوچکترین آسیبی به آینده ی جاه طلبانه ی من بزنه) نگیرم چی ؟

ترس از ۲ یا ترس از ۳ ؟

یه ذره که عمیق تر شدم دیدم ترس من از ازدواج هست ولی کلش نیست . ترس من از مادر شدن … مامان شدن … قابل وصف نیست.

دیدین یه سری آدم ها مادرن بدون اینکه بچه داشته باشن؟ بچه ها بی دلیل عاشقشونن . تو بغلش بی دلیل آروم میگیرن . من یکی از همونام. یکی از همونایی که واسه بچه ها میمیره و بچه ها دوستش دارن.

من از مادر شدن میترسم چون میدونم به هیچ کدوم از فداکاری های مادرانه نه نمیگم. فکر اینکه اونقدر فداکاری کنم منو خیلی میترسونه .

راز من

میخوام یه رازی بهتون بگم . من از تنها مردن میترسم. من از تنهایی میترسم . من از اون روزی که ۵۰ سالم باشه و همسری نداشته باشم میترسم ولی … آیا همه ی ما نمیترسیم ؟

از همسر نداشتن نه ، ولی از تنها موندن نمیترسیم ؟

آیا این همون دلیلی نیست که دنبال دوست میگردیم؟ یا با طرفدارهای تیم یا خواننده مورد علاقه مون دوست میشیم ؟ آیا این همون دلیلی نیست که هر حرفی رو نمیزنیم ؟

ترس من از تنها موندن یه رازه چون ثانیه ای که به کسی که بخواد با من بره تو رابطه اینو بگم ، با خودش میگه: چرا فلانی این فکر باید به ذهنش خطور کنه؟ مگه چه مشکلی داره؟ فلانی که دورش خیلی شلوغه ! فلانی که فلان قدر خاطرخواه داشت ! داستان چیه ؟

داستان ؟ داستان ماییم و پنهان ترین ترس هامون. گاهی ترس به دست نیاوردن شکل دیگه ای از ترس از دست دادنه !


یادتون نره که ناامنی هایی که ما به خودمون نسبت میدیم دقیقا همون جوریه که آدم ها باهاش ما رو میشناسن. مشکلی نداره ها ! ما توی روابط عاطفی مون برای عمیق شدن باید آسیب پذیر بشیم ولی یه سری ناامنی ها زیادی مهمن برای گفتن !

این ترسم رو اینجا میگم چون اینجا اسم من خودنویسه و البته میدونم که توی این ترس تنها نیستم.