یه سری چیزها هست که همه تجربه میکنیم ولی کسی راجع بهش نمیگه. با چاشنی روانشناسی . ایمیل : khodnevis9583@gmail.com
ترس «اگه تنها بمونم چی؟» + افشاگری یک راز
من وقتی سنم کم بود عاشق ازدواج بودم. وقتی عاشق شدم، دیدم دیگه عاشق ازدواج نیستم . وقتی از رابطه اومدم بیرون، دیدم عاشق تا ابد در کنار کسی بودن هم نیستم . سن من بیشتر شد و ترس های من بزرگتر شد. خیلی جالبه که ترس های ما از «اگه کسی منو واسه گروهش انتخاب نکنه» به «اگه تنها بمیرم» تغییر میکنه!

چالش : چه ازدواج بکنی چه نکنی
وقتی به ازدواج فکر میکنم ، میبینم که دیگه نمیتونم تنها تصمیم بگیرم خونه م چجوری باشه ، تنها تصمیم بگیرم برم یه شهر دیگه زندگی کنم یا تنها تصمیم بگیرم شغلم رو ول کنم یا نه .
مجرد بودن مثل آزادی بی انتها میمونه (دخالت خانواده رو فاکتور میگیریم چون موضوعمون دخالت خانواده ها نیست) .
ازدواج… اینکه هر روز با یه نفر پاشی ، هر بار از کنار چیزی که بهش آلرژی داره از تو مغازه رد شی و نخری و هر روز بعد از کار یه نفر رو ببینی. اطمینان خاطری که عنوان «همسر» با خودش میکشه ، همون دلیلیه که خیلی ها ازدواج میکنن. ازدواج یعنی انتخاب اون کسی که میخوای باهاش پیر بشی.

وقتی به ازدواج فکر میکنم از ترس قالب تهی میکنم. تعهد ابدی … من هنوز اونجا نیستم راستش ولی اگه هیچ وقت حاضر نشم از آزادی الانم دست بکشم چی؟ اگه هیچ وقت تصمیمی (که امکان داشته باشه کوچکترین آسیبی به آینده ی جاه طلبانه ی من بزنه) نگیرم چی ؟
ترس از ۲ یا ترس از ۳ ؟
یه ذره که عمیق تر شدم دیدم ترس من از ازدواج هست ولی کلش نیست . ترس من از مادر شدن … مامان شدن … قابل وصف نیست.

دیدین یه سری آدم ها مادرن بدون اینکه بچه داشته باشن؟ بچه ها بی دلیل عاشقشونن . تو بغلش بی دلیل آروم میگیرن . من یکی از همونام. یکی از همونایی که واسه بچه ها میمیره و بچه ها دوستش دارن.
من از مادر شدن میترسم چون میدونم به هیچ کدوم از فداکاری های مادرانه نه نمیگم. فکر اینکه اونقدر فداکاری کنم منو خیلی میترسونه .
راز من
میخوام یه رازی بهتون بگم . من از تنها مردن میترسم. من از تنهایی میترسم . من از اون روزی که ۵۰ سالم باشه و همسری نداشته باشم میترسم ولی … آیا همه ی ما نمیترسیم ؟
از همسر نداشتن نه ، ولی از تنها موندن نمیترسیم ؟

آیا این همون دلیلی نیست که دنبال دوست میگردیم؟ یا با طرفدارهای تیم یا خواننده مورد علاقه مون دوست میشیم ؟ آیا این همون دلیلی نیست که هر حرفی رو نمیزنیم ؟
ترس من از تنها موندن یه رازه چون ثانیه ای که به کسی که بخواد با من بره تو رابطه اینو بگم ، با خودش میگه: چرا فلانی این فکر باید به ذهنش خطور کنه؟ مگه چه مشکلی داره؟ فلانی که دورش خیلی شلوغه ! فلانی که فلان قدر خاطرخواه داشت ! داستان چیه ؟
داستان ؟ داستان ماییم و پنهان ترین ترس هامون. گاهی ترس به دست نیاوردن شکل دیگه ای از ترس از دست دادنه !

یادتون نره که ناامنی هایی که ما به خودمون نسبت میدیم دقیقا همون جوریه که آدم ها باهاش ما رو میشناسن. مشکلی نداره ها ! ما توی روابط عاطفی مون برای عمیق شدن باید آسیب پذیر بشیم ولی یه سری ناامنی ها زیادی مهمن برای گفتن !
این ترسم رو اینجا میگم چون اینجا اسم من خودنویسه و البته میدونم که توی این ترس تنها نیستم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذشت!..
مطلبی دیگر از این انتشارات
حالا بوی شب میداد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
امسال سال بلوا بود!