من تمامیِ مردگان بودم
رنجِ تئاتر بیمخاطب و حظِ کوکاکولا
این که حدودا بیستبار کتاب صوتی را به عقب برگرداندهام تا یکجایش که درست نفهمیدهام دوباره پخش شود، یعنی تمرکزم یکجای مسیر سرش را انداخته پایین و بیخداحافظی ترکم کرده و لابد برای اینکه حواسم را از نبودنش پرت کند، یار گرمابه و گلستانش "توجه" را نشانده کنارم، تا هر دو بیهدف به سوی هر نشانهی جلبکنندهای سر بچرخانیم و در بیخبری از غیاب "تمرکز" خوش باشیم.
پس از کیلومترها پرسهزدن در شهر رسیدهام خانه. میخواهم شیر بجوشانم که با دیدن حجم مانده از شیرهی مکیدهشدهی گاوهای بیچاره در یخچال، تازه یادم میافتد که چندقلم از ضروریاتِ آشپزخانه را کم داریم. ضروریاتی که البته بیشتر از نیمیشان غیرضروریاتی هستند که به قاعدهی تساهل و تسامح ضروری پنداشته شدهاند. مثلا چیز ناستودهای چون نوشابه که نوشیدنش را از همان کودکی اهانتی کریه به تنم دانستهام اما اینروزها از فرط ملالانگیزیِ ضعف و سرگیجههای مداوم، "نمیتوانم" یا دقیقتر بگویم "نمیخواهم" بر وسوسهاش غلبه کنم.
کلید را که برمیدارم، رو به روی زنِ درون آینه درنگ میکنم. به جسارتِ هولناکِ روی سرش دست میکشم و خوشاحوالیِ خونِ به جنبوجوش افتادهی درون شریانهایم را با تأنی مزمزه میکنم. پارچهی روی سرم را اینبار عقبتر بردهام تا بر شرمِ نابجایِ ناهمرنگیام فائق بیایم. با رونمایی از کلهی تراشیدهام راهیِ فروشگاهی میشوم که از خانه دور است.
چشمهای خیرهی آدمها امانم نمیدهند. بعضیشان آنقدر از ندیدن موهایم متعجب اند که حتی وقتی سرم را برای مدتی بر یادداشتهای روی کاغذ و توی گوشی پایین میآورم تا یکوقت زیرنظر گرفتنم معذبشان نکند، همان یکدمی هم که وقتِ شانهبهشانه شدن وراندازشان میکنم، باز یک جفت چشمِ چرخیده میبینم که میخکوبِ کلهی عجیبوغریب من اند. استقرا تا بدین لحظه معترف بوده که سهم زنها در این تحیر بهمراتب کمتر است. شاید چون متحیران بالقوهشان این ساعت در خانه اند؛ چه میدانم! تنِ رنجورم متقاعدم میکند که باقی مسیر را با اتوبوس بروم. میگذارم این سرِ گردانم وسیله شود تا مسافران اتوبوس هم از احیای حیرتِ غبارگرفتهشان بینصیب نمانند.
تا همین اواخر هربار مامان را میدیدم که به قصد خرید راهی فروشگاهی چند چهارراه آنطرفترِ خانه میشود، آنهم فقط برای تخفیفِ برخورندهی ناچیزی که به زعم منِ آن روزها، رقمش حتی به چشم هم نمیآمد، تمام صورتم ازخشم برافروخته میشد و دردمندانه فریاد میکشیدم: مامان من چندبرابر این پول را یکجا میریزم توی شکم کافهدارِ بیانصافی که بابت هر سفارشی چند صد هزار تومان پیادهام میکند آنوقت شما این خریدها را مثل یک کولبر تا خانه حمل میکنید که چه؟ که صرفهجویی کرده باشید؟ هربار دهتا چیز بیکیفیت و بیمصرف دیگر را هم توی سبدتان میگذارید و درجواب نگاه پرسشگر من شانه بالا میاندازید که خب همینها را داشت چه کارمیکردم! چطور است که همهی مبالغ تخفیفخوردهی هر ماه را یکجا از حقوقم بپردازم که دیگر طمعِ تخفیف به جانتان نیفتد؟ راضی میشوید؟ چرا اصلا نیاوردندشان دمِ آپارتمان؟ هزینهی ارسالش هم با من!
- مامان، ما اونقدرام بیپول نیستیم.
- باشه.
- چرا نمیذارین خودم خریدهای خونه رو انجام بدم؟
- به همین بهونه میرم بیرون خب.
- از همین فروشگاههای اطراف خونه بخرین پس.
- میخوام یهکم پیادهروی کرده باشم.
- چند بسته بیسکوییت برام بخرین فقط. باقیش با من، لیست کنین واسهم.
- بذار حالا ببینم بابات نمیخره.
- خدایا!
حالا خودم راهی همان فروشگاهم! شرمآور است؟ نمیدانم. شاید آره شاید هم نه. هنوز درست حساب و کتاب نکردهام ببینم حسن و قبح این تصمیم کدام است. گمان کنم همینکه فکرنشده تن دادهام به این... لآ لآ لآ لآ.. (من قرار بود مدتی به اینچیزها فکر نکنم!)
به زنان و مردانِ در تکاپوی مغازه نگاه میکنم؛ کارگران ساده! همانطور که مخفیفانه چشم به کفشهای ارزان و ناراحت یکیشان دوختهام آه میکشم. یاد آن دختر جوانِ سوار اتوبوس میافتم که یک صبح در مسیر ادارهاش سرصحبت را با او باز کرده و شنیده بودم خانوادهاش از اینکه دو میلیون تومان پول به کفش داده است شاکیاند و از او میخواهند بیشتر به فکر آیندهاش باشد! به وسوسهی شنیدن گفتوگو میان دو زن که سرِ جابهجایی کارتونها با هم به اختلاف خوردهاند، گوشِ احساس تیز میکنم. از وقتی پایم برای کار به آن سوپرمارکت باز شد، هم ردِ کبودیِ شرافت را بر شانههای یک زن فهمیدهام، هم تسکینِ تلخ سیگارِ پسر جوانی که از مغازه بیرون زده و به دیواری آنطرفتر تکیه کرده. شکی نیست که مختصری از هر دو را؛ ولی گمان کنم همین باشد دستاوردِ حضور در کسبوکارهای بهظاهر نامربوط با نویسندگی که محمود دولتآبادی هوشمندانه در مصاحبهای بر آن تاکید کرده بود.
صندوقدار هم زن است؛ یک مادر. دو تا از خوراکیهایم را که دیده، خطاب به زنی میان قفسهها فریاد میزند که فلانی از این و آن برایم کنار بگذار. بعد بیآنکه به من نگاه کند این را میگوید: «مشتریها که خرید میکنن ما یادمون میافته.دخترم فقط تاینی میخوره.» وقتی شتابزده لبخندم را حین جوابی که میدادم دید، اثر چندانی از تعجب -بابت موهای خردشدهام- در چهرهاش نبود.
زن دیگری جلوی در خروجی ایستاده و خریدها را بررسی میکند. چشمش به کتاب "مگسها" در دستم میافتد و گرم میپرسد: "موضوعش چیه؟ روانشناسیه؟"
- این؟ نه یه نمایشنامهست. چیزی دربارهی اسطورهی الکترا شنیدهین؟ اقتباسی از همون داستانه.
با چهرهی کسی که بحثی اینچنین را در سطح خودش نمیداند نگاه سردی به صورتم میاندازد. انگار خواسته باشد بگوید من وقتم را با این مزخرفات تلف نمیکنم. با آن نگاه عجیب کم مانده بود بابت نمایشنامهخواندن از خودم متاسف باشم. به گمانم حال بهتری راتجربه میکرد اگر کتاب، مثلا دربارهی مگسهای گردِ شیرینیای بود که باید هر از گاهی از دور و بر خودمان برانیمشان یا بهتر از آن، با مگسکشها و اسپریهای حشرهکش، دستهجمعی غافلگیرشان کنیم!
کیسهی پلاستیکی را چند صد قدمی به دنبال خودم میکشم و مدام در دلم غر میزنم که چطور فراموش کردم از خانه ساک دستی بیاورم؟ اگر از میزان وحشتی که حجم زبالههای بازیافتیِ خانهی کوچکمان به خونم سرریز میکند خبر داشتید، حسرتم را در آن دقایق بهتر درک میکردید. نگاهی بیرغبت به لیست اقلام ثبتشده در فاکتور میاندازم تا همانجا چند خط و نشان برای خریدهای بعدی بکشم. یکچیز توجهم را جلب میکند. دوباره همان نوشابهی جهنمی. چرا نوشته است یکی؛ من که دو تا برداشته بودم. کیسه را برانداز میکنم. هر دو نوشابه موجودند. بقیهی فاکتور را نگاه میکنم. نوشابهی دیگری در کار نیست.
مقتدرانه همهی آن قدمهای طیشده را برمیگردم. فکر میکنم اشتباه کدامشان بود؟ دخترِ آستانهی درِ خروجی که با همین پلاستیک شفاف هم خریدها را ندیده بود؟ اشکالش چیست؟ خوشبینی و اعتماد به خریداران که عیبی ندارد. مادرِ صندوقدارِ دخترِ تاینیخور؟ بیچاره بخشِ اعظم حواسش پیش عزیزانش بوده؛ اولویت برای من هم همان نیست مگر؟ بیصدا میروم سراغ دومی که این ماجرا به گوش کسی دیگر نرسد.
وقتی او را مطلع میکنم، همچنان که نگاه سردی میاندازد، پول نوشابهی دوم را هم از حسابم کم میکند و یک فاکتور دیگر میدهد دستم. دخترِ زردِقناریدوستِ دمِ در هم فاکتور جدید را باطل میکند بیآنکه حرفی رد و بدل بشود. چه شد پس؟ این یکی خیال کرده برگشتهام داخل که دوباره خرید کنم، آن یکی هم انگار فکر کرده من را همین یکی برگردانده پای صندوق. عالی!
برای دقایقی طولانی از خودم متاسف شدم. همان لحظه فهمیده بودم که ظاهرا من هم برای کارهای اخلاقیام شاهد و ناظر احتیاج دارم. احساس میکردم از اینکه هیچکس نفهمید چه کار شرافتمندانهای انجام دادهام دلخور، شاید حتی عصبانیام! این واقعا من بودم؟! باور کردنش مشکل بود.
You really can't be alone. I mean you never could. You always needed like... I don't know a ... witness to your life, someone who's constantly seeing you and keeping a record.
حالا چه؟ اینجا نشستهام که تماشاچی دست و پا کنم لابد. برای خیرِ در خفا محقق شدهام. برای تظاهر به خوببودنی که هیچکس ندید. شاید خدا را هم برای همین ساخته باشیم! برای همین وحشت از دیده نشدنمان. پوچیِ هولناکِ بشر را هیچجوره نمیشود نادیده گرفت؛ خاصه آن وقتی که با خطابههای تنهایی شورانده باشیمش. گمان میکنم خیرِ شهروندان این قرونِ رو به زوال، بی شناعتِ شر معنا نمیدهد. آخر ما بعد از تمامِ دلسوزیهایی که به حال خودمان کردهایم، یاد گرفتهایم مکدونالدمان را با دایتکوک بخوریم. این رسمِ خوب بودنمان است؛ درست به خنکیِ جانکاهِ کوکاکولایی میمانیم که به اینجا وآنجا اسید پاشیده است. حالا قدم بعدی این است: فریاد میزنم "ما خیلی خوبیم" جواب بدهید "خیلی"!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک نفر از اعضای خانوادهای پنجنفره
مطلبی دیگر از این انتشارات
لبوی داغ!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمِ علامت سؤال