زندگی اتوبوسی

اول سلام
این اولین پست منه،شاید جز خودم کسی نیم نگاه خریدارانه هم بهش نندازه!
که خب،حیفه واقعا.

و ایشون هم منم.من رو بهتر میشناسید اگر همراه من باشید اینجا و آنجا در اینستاگرام.

امروز بعد از مدتها سوار اتوبوس شدم،خودمو رسوندم به میدان بزرگمهر.
خیلی وقت بود از پشت شیشه های گُنده اتوبوس به شهر نگاه نکرده بودم،پرده های طوسی نخ نمای زشتش رو کشیدم کنار و عینک آفتابیم رو نزدم.
اجازه دادم چشمهام کمی نور ببینند،نه که از اون آدم های حساس باشم که خیلی مراقب سلامتی چشمشون اند نه!ماجرا اینجاست که خونه ما نور نداره و دفتر کارم هم نور نداره و از قضا روزهای تعطیل اونقدر خواب باهام لاس میزنه که حال بیدار شدن و دیدن آفتاب دلچسب 9 صبح رو ندارم.

به خیابون نگاه کردم،به زن های رو به روم که هرکدوم یک شکل بودند،یکی داشت چرت میزد تا برسیم به سبزه میدون،فکر میکنم از اون مادرهای سحرخیز بود که میخواست قبل از شلوغی میدون کهنه خریدش رو بکنه و برگرده و نهارش رو بگذاره روی بار.به دختر چشم سبز رو به روم که از ریتم انگشتش روی کیف وِرنیش حدس میزنم آهنگ شیش و هشت میشنید.

از خیابون بگم،از اینکه هربار باخودم میگم کِی و چرا و چگونه این سلیقه *پایین تنه مردانه* بر اصفهان و حتی ایران حاکم شد که کل شهر رنگهای کِرم و قهوه ای و طوسی و...رو برای نمای مغازه و خونه و هر چاردیواری ای انتخاب کنند:/خُب چرا نباید سبز باشه؟چرا بقالی ها رنگ بی نظیر نارنجی رو به جای کِرمی بی جون انتخاب نمیکنند؟
چرا نونوایی ها تصمیم نمیگیرند صنف زرد قناری باشن؟

و اما بعد
در مسیر پادکست شنیدم.مهمان پادکست خنده های شیرین داشت و از ته دل میخندید،و این باعث پرانرژی شدن شنونده می شد،اما اما نگم براتون(ولی میگم) خانمِ مهمان بی اندازه عه عه عه میگفتند.
و این واقعا مثل این بود که در خسته ترین حالت ممکنت داری در خوابی عمیق و لذت بخش غرق میشی که هر از گاهی چیزی بهت میکوبه!و اون یک سَگَک کمربنده که زیر تشکت مونده.

قسمت تلخش اینجاست که من نمیتونستم این سگک لعنتی رو از زیرم بکشم بیرون و روانم زخم شد.اما ارزشش رو داشت.
فکر کنم برای پست اول کافیه امیدوارم خونده بشه و روان زخمی خونین من التهاب پیدا کنه.

ارادتمند
شیدا وزیریانِ نورزادِ سبزپرورِ اَبرکیِ چهل تیکه مقیم امروز