زندگی روی تردمیل!
نمیدانم تهرانیها به ما چه میگویند؟
شهرستانی؟
دهاتی؟
پدرم در دانشگاه تهران درس خوانده بود.
همیشه در مسافرتها از حاشیهای ترین نقطه ی حاشیه تهران رد میشد....
میگفتم:《بابا میشه بریم داخل تهران؟》
میگفت:《دخترکم بزرگ شدی خودت برو.》
امروز گذرم به تهران افتاد اما اینبار به مرکز شهر...
از ترمینال وارد ایستگاه مترو شدم.
صبح زود بود و عجیب که جمعیت تا این حد زیاد بود!
همه با سرعتی عجیب قدم برمیداشتند...
انگار روی تردمیلی بینهایت راه میروند...تردمیلی که هرگز قرار نیست روزی بایستد و قاعدتا یک قدم هم جلو نمیرود...
پله برقی ها هم با سرعتی فراتر از حد معمول حرکت میکردند...انگار که همه چیز خیلی دیر شده باشد.
در مترو آدمها به هم چسبیده بودند. اما فقط جسمشان! انگار هر کدام از جهانی، شاید هم از سیارهای متفاوت آمده بود...
به خاطر پوشش و عقاید، اگر هم بر حسب اتفاق نگاهشان به هم میافتاد؛ پشتپلک نازک کرده و صورتشان را برمیگرداندند...انگار با چسب چوب لبهایشان به هم چسبیده بود یا شاید هم لبخند زدن برایشان هزینهبردار بود...نمیدانم.
من هم که در رگهایم خونِ جنوبی بودن است و لاجرم با لبخند به آدمها نگاه میکنم، درمیان آنها انگار دیوانه ای فرار کرده از تیمارستان بودم...
نگاه به ساعتم میکنم. عقربه ها اینجا وحشیانه تر از هرجایی میدوند. انگار طغیان کرده باشند...برای جلسه دیرم شده بود...حالا میفهمم چرا انقدر سریع راه میروند.
با عقربه ها مسابقه گذاشتهاند. مسابقه ای که در نهایت هر دو شکست میخورند. هم آنها و هم عقربه ها...
#تهران
مطلبی دیگر از این انتشارات
بوی بارش آزادی پشت میلههای یک زندانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
عصر تلخی های غیرعادی
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی من و همکلاسیام فاطمه