اندر احوالات مهندسی که آرزوی نویسنده شدن دارد
زندگی من و همکلاسیام فاطمه
پدر و مادرم هر دو تحصیل کرده و شاغل بودند.هر دو از صبح علی الطلوع میرفتند سرکار و تا عصر هم نمیآمدند خانه.شده بودند افتخار فامیل! غریبه و آشنا فرقی نمیکرد.همه به موقعیت اجتماعی آنها غبطه میخوردند.
این وسط یک بچه هم داشتند که من بودم و شده بودم پاپیچشان.کسی به اسم خاله یگانه از من مراقبت میکرد.برایم غذا درست میپخت و خانه را مرتب میکرد.گاهی هم اگر حوصله داشت، با من بازی میکرد و اگر نه، یک گوشه از تنهایی غمباد میگرفتم!
یک روز قرار شد بعد از مدرسه، همراه دوستم فاطمه، به خانهشان بروم و تا عصر آنجا بمانم.
فاطمه بغلدستی من بود.تنها دوستی که داشتم.هر روز میدیدمش.حتی از پدر و مادرم هم بیشتر!
خانهی آنها مثل خانهی ما نبود.کوچک بود و نقلی.دوتا فرش تقریبا کهنه روی زمین پهن بود.چندتا پشتی قرمز، یک بوفه و تلوزیون تمام وسایلی بودند که در هال کنار هم قرار گرفته بودند.
اسباببازی زیادی هم اینور و آنور نبود.فاطمه دو یا سه تا اسباب بازی بیشتر نداشت.روی هم رفته معلوم بود که وضع مالیشان خوب نیست.
با غرور خاصی گفتم: میدونستی من کلی اسباب بازی دارم؟تازه بابا گفته برایم باربی هم میخرد.
فاطمه با ذوق گفت: خوشبحالت!
بخاطر شرایطی که داشتم، احساس برتری خاصی نسبت به فاطمه پیدا کردم.میدانم اصلا قشنگ نیست اما در آن لحظه احساس خوبی داشتم.چیزی که خیلی کم در من دیده میشد!
وقت نهار که رسید، پدرش از سرکار برگشت.دستهایش سیاه بود.بعد از احوالپرسی کوتاهی، دستهایش را شست و همگی سر سفرهای که وسط هال پهن شده بود نشستیم.
نهار ماکارونی بود با سالاد شیرازی!
شروع کردیم به خوردن غذا.خیلی خوشمزه بود.حداقل از دستپخت خاله یگانه خیلی بهتر بود!
پدر فاطمه دستی به موهای بلند فاطمه کشید و گفت: امتحان ریاضی رو چند شدی بابا؟
فاطمه هم با لبخند ملیحی که میزد گفت: اینبار ۱۸ شدم بابایی.
در دلم به فاطمه خندیدم و با خود گفتم:الآن پدرت حسابی تنبیهات میکنه!احتمالا میفرستت کلاس رفع اشکال.کارت ساختهست!
برخلاف انتظارم یکهو بابای فاطمه شروع به دست زدن کرد و بعد هم پیشانیاش را بوسید و گفت: آفرین دختر قشنگ بابا.میدونستم دختر من نمره خوبی میگیره!
یکهو غذا در گلویم ماند و دیگر پایین نرفت.اشک در چشمانم جمع شد. با خود گفتم:یعنی قرار نیست دعوایش کنن؟قرار نیست ببرنش کلاس خصوصی؟قرار نیست باهاش قهر کنن و چند روزی محلش ندن؟
اما انگار این چیزها در زندگی آنها تعریف نشده بود.
پدر و مادر فاطمه شاد و خندان بودند و با هم سر سفره ی کوچکشان غذا میخوردند و از هر دری حرف میزدند و میخندیدند.
با دیدن آنها دلم برای خودم سوخت.منی که از بدو ورودم به خانهشان احساس برتری داشتم، حالا خود را خیلی کوچک و ناتوان میدیدم.
آنها در خانهشان یک چیزی داشتند.
یک چیزی که بغضش هنوز هم در گلویم است.یک چیزی که پدرم هیچوقت نمیتوانست آنرا برایم بخرد!
یک چیزی که جای خالیاش را خیلی احساس میکردم و دلم برایش خیلی تنگ میشد با اینکه هرگز لمسش نکرده و هرگز صاحبش نبودم...
#آیسان_عبادی
مطلبی دیگر از این انتشارات
قیامت در سامرا
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستان.
مطلبی دیگر از این انتشارات
این یه تَوَهُمه؟