شرحی بر یک عکسِ زیبا





یه جایی دیدم که داری می‌خندی. مال خیلی وقت پیشا بود. سه چهار سال بیشتر نداشتی. موهات رو فرق باز کرده بودی و یه گلِ سرِ خوشگل هم جلوی موهات دیده می‌شد. پاهات رو روی هم انداخته بودی و به دوربین لبخند می‌زدی. نمی‌دونم، شاید داشتی اون اَدایی که عکاس بهت می‌گفت رو درمیاوردی. شاید اون عکاس مادرت بود. شایدم... مهم نیست. مهم اینه که من خنده‌ات رو دیدم! چقدر هم بهت میومد! دوسداشتم این لبخند رو یه جایی نگهش دارم و تو حال-بَدی‌هام بهش نگاه بندازم و باورم بشه هنوزم دلایلی برای خندیدن وجود داره؛ فقط من باید ذهنم رو خالی کنم و از نو دنبالشون بگردم...
لبخندت من رو وادار به نوشتن کرد. نوشتن از روزهایی که میشه واقعا خوب باشه! خنده‌هایِ از تهِ دلی که می‌تونه واقعی باشه؛ یه تصویر از درون، نقاشی شده روی صورتِ بیرون، بدون هیچگونه نقاب!
تو رو کسی به این کار تشویق کرد، حالا به هر دلیلی و این کارِ اون، الان چیزی رو درون من بیدار کرد: گشتن، عوضِ زانو زدن؛ تسلیم نشدن در مقابل حقیقتی که واقعا هست یعنی نابرابری و به جستجوی راهی متفاوت، کفش پاره کردن! خوشحالی‌ای که جایی غیرمنتظره، به انتظار من ایستاده!
الان که این‌ها رو می‌نویسم، بیست و نه سالمه و تا این سن، توجیه شدم که باید با این قضیه کنار بیام: یا تصمیم بگیرم بمیرم و یا زنده موندن رو انتخاب کنم؛ زنده بودن، با نفس کشیدن، خیلی فرق داره. این رو الان، بدون هیچ توضیحی متوجه میشم. من می‌فهمم اما گاهی همه‌مون به یه تلنگر، یه هُل نیاز داریم. و تو امشب این نقش رو بازی کردی؛ جوری که خواب از سرم پَرید و به حَجمه‌ی کلمات، جواب مثبت دادم! گذاشتم تو وجودم سرایز بشن و من رو غرق کنن؛ شاید برای نفس کشیدن، مجبورم کردن تا یکم بیشتر تلاش کنم. برای یه زندگیِ واقعی، بیشتر وقت بذارم. برای امیدوار بودن و انتقالِ این امید، بیشتر جدی باشم و برای همه‌ی این‌ها، خودم رو مسعول بدونم!
از دلیلِ اتفاقی‌ای که امشب باعث و بانیِ این برخورد بود، صمیمانه سپاسگزارم و همچنین از تو که این نقش رو قبول کردی!
الانم نمی‌دونم کجایی و چند سالته فقط امیدوارم بتونم از پسِ مسعولیتی که امشب روی شونه‌ی من گذاشتی، بربیام!





لبخندت موندنی. حالِ دلت آبی، دخترکِ موطلایی!
امضا: علی_حِصام