شیاطین میگیرن روح گاهی، نه؟

خرداد ماهه، گرگ و میش شده هوا، قرار بود این ساعت ما رسیده باشیم اصفهان؛ ولی یه راه انحرافی گیرمون میندازه....

- ببین منو! پَنیک نشو! ولی اینجا هرچی دیدی یا شنیدی، بهش اهمیت نده... باشه؟

+ یعنی چی؟

- آدمای اینجا داستانای عجیبی دارن، از روستای ما هیشکی به اینجا دختر نمیده! یا ازشون دختر نمیگیره

با صد درصد تلاشم واسه دلبری میگم + پس چه خوب شد من دختر اینجا نیسم..

- شوخیشم خوب نیس، بیا زودتر از اینجا بزنیم بیرون فقط یادت نره هرچی دیدی بهش زل نزن، هرچی شنیدی توش غرق نشو!

استرسی که میخوام قایمش کنم چشمامو حالا گرد تر از قبل کرده و با تعجب نگات می‌کنم...وحشتتو قورت میدی و با صدای آروم‌تری که انگار ازقبل واسه اینجور جاها آماده کردی، ادامه میدی:

- بالاخره زمینای به این بزرگی، حق ندارن رازای بزرگ داشته باشن؟

طبیعت وهم‌آور کنار جاده مثه سیلی میخوره تو صورتم! راست میگی؛ چه زمینای بزرگ و بی انتهایی! این زمینای سبز بینهایت، دورتا دورمون مثه یه هزارتوو پیچیده شدن، چه سکوت عجیبی! انگار سر و صدای مهیبی رو قبل از رسیدنِ ما به زور خفه کرده باشن!

تو با خیال نسبتا راحت بازم حرفتو ادامه میدی - ببین سمت راستتو، این زمین اسمش دِرکاعَت عه! زمین سمت چپ جاده‌ام اسمش آلوچس!

با بی‌میلی میپرسم + یعنی آلوچه داره؟

- نه! اسمشونه! دِرکاعَت و آلوچه...

این اولین چیزیه که راجب این راه انحرافی مورمورکننده برام خنده داره!

+ چیزایی که تو تعریف میکنی مثه کتاب داستانای بچگیم میمونه، پر از چیزای جدیده، تو خیلی جدیدی علی! میدونسی؟

با صدایی که انگار فراریه از لحظات دراماتیک میگی: - برررررَند نیو علی!

نگات میکنم با همون پوزخندی که یعنی خیلی بی مزه‌ای!

«ووفف! »

این دیگه چی بود؟؟ صدای پیچیده شدن باد زیر ماشین؟ مایع نخاعیم منقبض میشه و بی اختیار رونامو محکم می‌چسبونم بهم. دارم با تموم چشمام تموم اطرافو میگردم! یه چیزی سر جاش نیس! انگار اینجارو چیدن واسه رد شدنِ ما! انگار چندتا چشم روی اون کوه‌ها، لابه لای سبزه‌های بلندِ زمینای اطراف دارن مارو میپان! منتظرن ما رد شیم تا.... دیدمش!! + علی! دیدیش؟؟؟؟ توعم دیدیش؟؟

- چیو؟

با انگشت دقیقا نشونش میدم، دقیقا! یعنی دقییقا نوک انگشتام مردمک شناور توی اون حدقه زردو نشونه میگیره!

+ اون چشمای زرد فیریکی رو؟؟ وسط دامنه، اونجا...

روتو برمیگردونی...

- بهت چی گفتم؟ اینجا هرچی دیدی و شنیدی باور نکن! اصن انقد توجه نکن، چیکار داری انقد چِش چِش میکنی! تحمل کن گردنه بعدی رو رد کنیم تمومه..

انگشت اشارمو با اکراه پایین میارم و ضبطُ زیاد می‌کنم... دَم، یک دو سه چهار نگه میدارم نفسو توی سینم، یک دو سه چهار بازدَم، یک دو سه چهار دَم، یک دو...آروم میشم.. مثه همیشه....

تو پسر کوهستانی، قد بلند و شونه‌های پهن، صورت رنگِ کاراملت با چشمای قهوه‌ای درشت؛ لبای سرخت که انگار سرمای کوهستان چندباری بوسیدتشون و دماغ بزرگت بین گونه‌های استخونیت یه ترکیب بی عیب ساخته!

- حواست کجاست؟ ببین آنتن داری؟

مور مور شده تنم... به خودم میام.. کجا بودم؟ کَنده شده بودم از اینجا... کجا بودم؟

توی صندلی فرو رفتم انگار، دستامو بی‌هدف اینور اونور میکنم، دنبال گوشیم می‌گردم...

+ نه هیچی خط ندارم! کجاییم؟

- حتما خروجی رو رد کردم، نگران نباش دور می‌زنم

اینجا همش بلندیه! گوشام میگیره و صداتو از تهه حلق خودم میشنوم....

دور میزنی. یه گله گاو؟؟؟ از کجا پیداشون شد؟ همین الان این جاده رو رد کردیم، اگه اینجا بودن میدیدیمشون! اگه عم اینجا نبودن که.... سعی میکنم قدمو بکشم بالا و ارتفاع دره بغل جاده رو تا زمینای خبیثِ دور و بر ببینم، عمرا! عمرا هیچ موجودی از اینجا رد بشه! فکرام دارن گرداب میشن و منو با خودشون میکشن پایین... صدای تو دوباره سیلی میشه تو صورتم! به هوش میشم!

- اینجا گاوا پیغمبرن! میدونسی؟ ببین چطور با احترام داره میبرتشون

یه شبح ظریف از یه زن بین یه گله گاو قوی هیکل! بهت میگم + اینجا زنا گله رو واسه چِرا می‌برن!!؟

- آره گاوای اینجا قبلا پشت قباله زنا میشدن

+ خوش بحالشون! منم گاو میخوام

وقتی به مزه‌عای بی‌مزم میخندی خوشگل تر میشی....

داریم توی ترافیکی از گاوای سیاه و سفید آروم از پشتِ سر به زن نزدیک میشیم، توی سرم یه صدایی زمزمه میکنه: کاش برنگرده کاش برنگرده کاش برنگرده، صورت زن آروم و بدون لرزش برمیگرده سمت ما........

صدای قورت دادن آب دهنمو می‌شنوم، مثه وقتی سوار کشتی صبا میشم، دلم هُری میریزه... چشمای زرد نافذش تا تهه قلبمو لُخت میکنه! - کیمیا! زل نزن بهش! چندبار بهت بگم؟ شاید خوشش نیاد!

انگار از یه شوک درمیام، +خوشش نیاد، چی میشه مثلا؟ اصن چرا ما هنوز اینجاییم؟ چرا نمیرسیم به خروجی؟ خسته شدم دیگه! چرا به جز این زنه ما یه نفرم اینجا ندیدیم؟؟؟ اصن اینجا کجاس که منو آوردی؟ قرار بود تا الان اصفهان باشیم!

میمِ آخر از دهنم خارج شد و به همین سرعت پشیمونم، مثه هربار که داد و قال میکنم سرت. تو همیشه آرومی، همیشه صدای گرمت توی تُن پایینی آدمو به آرامش دعوت میکنه... خیلی خشک معذرت خواهی میکنی و حالا ترس آمیخته به خشمم با خجالت و عذاب وجدن از بچه بازیم ساکت میشه... سرخیِ غروب و سیاهی شب جدال خونینی به پا کردن، چشمامو از تو میدزدن...

- ای بابا! خروجی باید همینجاعا می‌بود!

دوباره صدای ضبطو زیاد میکنم:

« لرزون ماشین از

توو خاکی از

کوهایی سبز

بالا می‌رفت

از توو روستایی رد

شدیم

مردم این روستا

از دردلاکِ دوستام می‌ترسن!

از هم می‌پرسن این جوونا کیَن؟

شیطوونا چی از

ما میخوان؟

میگیرن روح گاهی، نه؟

ارزون دادیم رفت....»


پی‌نوشت 1: این اولین اپیزود از اولین داستانیه که اینجا مینویسم، شاید ادامش بدم...

خودم که دوسش داشتم.