عذاب

در افکار ماتم زده اش غرق بود و نگاهش به قاب عکسِ رو به رویش خیره شده بود.بعد از گذشت یکسال، همچنان لباس مشکی به تن می کرد و دلش راضی نمی شد که غیر از سیاهی، رنگ دیگری بر تنش بنشیند. از اینکه هر روز صبح، چشمانش به روی زندگی باز می شد و می توانست نفس بکشد، شرمگین بود. از اینکه فرزند جوانش زیر خروارها خاک خوابیده بود و او همچنان می توانست روی پاهایش بایستد، خجالت زده بود.

تنها آرزویش سرگذاشتن بر خشتی سخت وکشیدن لحافی از خاک، بر تنش بود. دلش می خواست به خوابی ابدی فرو رود تا دیگر متوجه نشود چه مصیبتی بر قلبش آوار شده است.

خودکشی پسرش، بلایی بود که به راحتی نمی توانست آن را تاب بیاورد. اگر فرزندش به مرگ طبیعی از بین می رفت، شاید بعد از مدتی این داغ برایش مقداری کمرنگ تر می شد. اما خودکشی چیزی نبود که بتواند با آن کنار بیاید. روز به روز عذاب وجدانش را بیشتر می کرد. انگار هر روز، دستی نامرئی گلویش را فشار می داد و وزنه ای به دست و پایش می بست و نمی توانست کاری انجام دهد. فقط به نقطه ای خیره می شد و به فکر فرو می رفت و به دنبال مجازات کردن خودش بود. با خود فکر می کرد اگر مادر بهتری بود، می توانست افکار فرزندش را بخواند ، می توانست درد او را بفهمد و کمکش کند. اما هنوز هم بعد از گذشت یکسال، نمی دانست که مشکل اصلی فرزندش چه بود و چطور توانست دست از زندگی بِکِشد.

روز به روز بیشتر در ورطه ی سیاهی و عذاب فرو می رفت. مدتی بود که تصمیمش را گرفته بود‌. زندگی کوچک ترین ارزشی برایش نداشت. تصویر فرزندش که معلق در بینِ زمین و هوا می چرخید، لحظه ای از ذهنش بیرون نمی رفت. مصمم بود آخرین لحظه هایِ عمرِ فرزندش را تجربه کند. تنها خواسته اش همین بود. ناگهان لرزه ای بر تنش افتاد و از جایش برخاست. به سمت قاب عکس پسرش رفت و آن را بوسید و با عجله از اتاق خارج شد.