آوازه خوانی که در زیر باران خیس شد.. عاشقی که می سراید، برای آنان که تفکر میکنند در آنها، دارای انبوهی از ذوق ادبی و دانشی اندک در زمینه ادبیات کلاسیک :)
عشق آغاز کودکیست..
بنام او..
هق هق دختربچه ای با دامنی قرمز، در سینه ای سرد و خاک خورده، خش خش برگ های آبان ماهی، صدای سرد و خشک شکستن کاغذ ها و سرفه های پی در پی..
همگی لحظه شمارند، مانند من که ساعتی چند است که در سودای فرجامم؛ عودی نیم سوز در آتش است، ذهنی ژرف در معناست..
می اندیشم، به سرآمد های قصه های کودکی، "و تا ابد شاد و خوشحال در کنار هم"، لبخندی تلخ، قلب سرد خون آلودم را میفشارد..
کودک نمیفهمد معنای انتها را، پس تا آخرین نفس های کودکی اش جریان می یابد، کودک، غریب است با واژه ی هرگز و بعید است از معنای بی کسی، کودک، شاد است..
نیمی از نیمه ی دیگر عود هم سوخت، سرفه ها اندکی بیشتر میشوند، برگ ها همچنان میریزند و هق هق ها که خاموش تر میشوند..
"شاد و خوشحال در کنار هم"؛ آزگاریست گذر میکنم از شب ها و روز ها و شب ها، دیریست که با مضمونی ژرف بنام عشق زیسته ام، عمری بزرگ بودم، کودکی را کودک بودن نیاموختم..
حالیا تو هستی، در کنار منی و کودکی ام را آغاز میکنی، عشق، آغاز کودکی بزرگ تر هاست، عشق شادی ای ژرف است در هیاهوی غم، زندگی ایست عاری از انتها و بی کسی..
اما عاشقان چون عود ها میسوزند، چون عود ها میرقصند و پرواز میکنند، اما، چون عود ها میسوزند، چرا که کودک محتاج تیمار است و محکوم است به ضعف، در بی کسی ها چون کسی باشد با منیّت می رود، عاشقان میسوزند چون در بی کسی هاشان کسی نیست، کسی هست آنکه هستش شرط است، نیست...
و اما تو، دایه کودکی سالخورده ای، دایه ای بی طاقت، پرستار کودکی طاقت زُدا، کودک غمگین است، تو غمگینی، خاطی نه بی طاقتی توست و نه طاقت زدایی کودک، خاطی عشق است که عاشق را کودک میکند، معشوق را دایه...
هق هق آرام گرفت، پاییز گذشت، برگ ها ریختند، کاغذ ها جمع شدند، سرفه ها اندکی کمتر شدند و تو، آمدی..
کودک کج خلقی می کند، اما شاد است، کودک، هموراه شاد است و تا تو هستی کودک، کودک است پس تا تو هستی شاد است..
نیمه ی دیگر عود هم سوخت..
و تا ابد، شاد و خوشحال در کنار هم میگذرد..
-خنیاگر خیس آبان ماه ۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی نامه!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایرانم!...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق ورزیدن خیالی، در دنیای واقعی