غریبه‌ی گمشده

باز هم نیستی. پس کجایی؟

دوباره اشعار دلتنگِ دیگری به صبرانه در آغوش حس نکرده‌ات فرود می‌آیند. تو را چه پنهان؟ تک تک ثانیه ها، آهنگ‌ها، شعر‌ها و حتی نوشته‌هایم سراغت را می‌گیرند. بهشان بگویم بر باد رفته‌ای؟ یا بگویم خودم هم نمی‌دانم در چه لحظاتی زندگی‌ات را می‌گذرانی؟

اصلا بی‌خیال گفتن شویم. کسی سراغ مرا نمی‌گیرد؟ هیچکدام از لبخند‌های ریزت مرا یاد نمی‌کند؟ نمی‌گوید نبودنم درد است؟ هیچکدام از حروف عشق برای آمدنم معلق نمانده‌اند؟ چرا نمی‌خواهی باور کنی؟ اگر من هم تو را نخواهم، لحظات، خاطرات تو را می‌خوانند و تا تو را نبینند شاد نخواهند شد.

رفتنم برایت سخت بود؟ می‌دانم که خودم ترکت کرده‌ام اما باید باور کنی برای من سخت‌تر بود. شاید تا به حال برایم گریه نکرده باشی دلی تک تک ستاره‌ها و تاریکی‌های عالم به خاطرات گریست.

چرا نمی‌خواهی باور کنی دلم تنگت است؟