لبوی داغ!

ساعت از ۹ شب گذشته بود. مثه همیشه پیاده روی تا خونه و دیدن و شنیدن داستان شهر و مردمش در انتظارم بود. وقتی که‌ فکر و خیال رو رها کنی‌ میتونی داستان شهر رو ببینی و بشنوی. اول راهم، پسرک گونی بدستی رو دیدم که به درون سطل زباله ای شیرجه زده بود و داشت آزادانه به دنبال روزیش میگشت؛ میخواستم برم ازش بپرسم ساعت کاریت کی تموم میشه که دیدم داره سوت میزنه و خوشحاله و بیخیال شدم. جلوتر، پیرزنی رو نزدیک میوه فروشی دیدم که روی میوه هایی جدا شده از مغازه خم شده بود و داشت با میل خودش میوه هایش رو انتخاب میکرد، و به خودم گفتم چه خوب که میوه ها درهم نیست! سر چهاراه دخترکی رو دیدم که خودش رو روی شیشه ی ماشینی انداخت و شروع کرد به تمیز کردن، حیف که چراغ زود سبز شد و ماشین گازشو گرفتو رفت، هر چند که دخترک انگار عین خیالش هم نبود و آدامسی که تو دهنش بود رو باد کردو ترکوند. از کنار بساط عود فروشی گذشتم و به چشم دیدم که بوی عودی خوشبو توی هوا پیچیدو پیچید و لبان دختری رو که عاشقانه مشغول خرید عود بود بوسید. توی راهم پسر و دختری جوون رو دیدم که دست تو دست هم به کوچه ای خلوت پیچیدند و در حین راه رفتن سیگاری رو دست به دست میکردن، و انگار سیگار رو واسطه ای میان لب های هم کرده بودن. سوز سرمای پاییز داشت کم کم قلقلکم میداد و هوس کردم برم از بساط مرد لبو فروش که اونور خیابون بود ظرفی لبوی داغ بخرم تا تنم داغ شه؛ رفتم نزدیکش و گفتم لب..، و هنوز کلامم کامل نشده بود بیخیال ادامه حرفم شد و مرد لبو فروش صورتش رو به سمتم اورد و گف جانم چی میخوای، گفتم هیچی! چیزی که من میخوام شما ندارین!!! لبخندی زدم و دستامو تو جیبم فرو کردمو راهمو کشیدم رفتم...