می نویسم تا شاید از میان نوشته هایم خودم را پیدا کنم...
لبوی داغ!

ساعت از ۹ شب گذشته بود. مثه همیشه پیاده روی تا خونه و دیدن و شنیدن داستان شهر و مردمش در انتظارم بود. وقتی که فکر و خیال رو رها کنی میتونی داستان شهر رو ببینی و بشنوی. اول راهم، پسرک گونی بدستی رو دیدم که به درون سطل زباله ای شیرجه زده بود و داشت آزادانه به دنبال روزیش میگشت؛ میخواستم برم ازش بپرسم ساعت کاریت کی تموم میشه که دیدم داره سوت میزنه و خوشحاله و بیخیال شدم. جلوتر، پیرزنی رو نزدیک میوه فروشی دیدم که روی میوه هایی جدا شده از مغازه خم شده بود و داشت با میل خودش میوه هایش رو انتخاب میکرد، و به خودم گفتم چه خوب که میوه ها درهم نیست! سر چهاراه دخترکی رو دیدم که خودش رو روی شیشه ی ماشینی انداخت و شروع کرد به تمیز کردن، حیف که چراغ زود سبز شد و ماشین گازشو گرفتو رفت، هر چند که دخترک انگار عین خیالش هم نبود و آدامسی که تو دهنش بود رو باد کردو ترکوند. از کنار بساط عود فروشی گذشتم و به چشم دیدم که بوی عودی خوشبو توی هوا پیچیدو پیچید و لبان دختری رو که عاشقانه مشغول خرید عود بود بوسید. توی راهم پسر و دختری جوون رو دیدم که دست تو دست هم به کوچه ای خلوت پیچیدند و در حین راه رفتن سیگاری رو دست به دست میکردن، و انگار سیگار رو واسطه ای میان لب های هم کرده بودن. سوز سرمای پاییز داشت کم کم قلقلکم میداد و هوس کردم برم از بساط مرد لبو فروش که اونور خیابون بود ظرفی لبوی داغ بخرم تا تنم داغ شه؛ رفتم نزدیکش و گفتم لب..، و هنوز کلامم کامل نشده بود بیخیال ادامه حرفم شد و مرد لبو فروش صورتش رو به سمتم اورد و گف جانم چی میخوای، گفتم هیچی! چیزی که من میخوام شما ندارین!!! لبخندی زدم و دستامو تو جیبم فرو کردمو راهمو کشیدم رفتم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تمرینِ خوشبختی در چند دقیقه
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمای رام کردن اسب دریایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
باز به اینجا بیا...