دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
ما اینجا چه میکنیم؟ آمدهایم نفسها را بشماریم.
نشستهایم در یک اتاق چند ده متری؛
تو دور از من.
من دور از تو.
اما خیلی کوچکتر به نظر میرسد.
انگار برای هردوی ما به اندازهی کافی جا نیست.
هوا هم کم است. به نفس نفس افتادهایم.
زیر چشمی نگاهت میکنم؛ خیلی کوتاه؛ ولی میتوانم ببینم که چگونه تمام بدنت را از هوای خفهی این اتاق پُر میکنی.
مثل کسی شدهای که برای آخرین بار نفس میکشد.
جایمان عوض میشود.
نگاهم را میچرخانم به هر نقطهای دور از تو و یقین دارم زیرچشمی نفسهای مرا میشماری که عمیقتر شدهاند و کِشدار، و این تنها حرفهای بی واژهایست که میان من و تو رد و بدل میشود.
تمامش همین است:
نگاهت میکنم، تو سختتر نفس میکشی، و بعد از آن نوبت به من میرسد.
در دلم میگویم: حرفی بزن. من نه! تو...
چیزی بگو.
پس ما اینجا چه میکنیم؟
نوبت من بود که نفسهایت را تماشا کنم اما به یک باره همه چیز را بهم میریزی؛ همیشه همین است...
بی هوا نگاهم میکنی و من، در این اتاقِ چند ده متریِ بیش از حد کوچک، هیچ جایی جز چشمان تو نمیابم.
خیره میشوم به چشمانت که غریب شدهاند.
سَردم میشود.
از درون میلرزم.
به خود میپیچم.
آرزو میکنم ای کاش میتوانستم بفهمم مرا چگونه میبینی!
نکند نگاهم پر از نفرت است و خودم بیخبرم؟
قفس قلبت بالا و پایین میرود.
شمردم. سه بار!
بعدش آرام ( بسیار آرام) گفتی: حرفی ندارم!
...
ترسیدم. نکند بلند فکر کردهام و او شنیده است؟ آه که چقدر احمقانه ترسیدم...
با این حال، دیگر نمیخواهم به چیزی فکر کنم.
نمیخواهم او بداند در سرم چه میگذرد.
(حرفی ندارد...؟)
حالا دلم میخواهد در نگاهم فقط نفرت باشد و نفرتِ بیشتر و بی تفاوتی، و او مرا ببیند و بفهمد که این نگاه، دیگر عاشقانه نیست و قلبش فرو بریزد؛
اگر،
شاید،
اگر بریزد...
...
سَرت را با بی حوصلگی کج کردی؛ انگار به هوای دم کردهی اتاق چنگ میزدی.
پرسیدی: حرفی نداری؟
نه! نه. نه.
نه.
نه نه...
دهانم بی اختیار باز میشود؛ هم من جا میخورم هم تو.
به خیالم چیزی از درونم میخواست فریاد بزند: آشغال پَست!
اما نگفت.
زبانم قفل شد.
نکند نگاهم پُر از نفرت است و دهانم باز و مسخره به نظر میرسم؟
آب دهانم را قورت میدهم و باری دیگر تلاش میکنم:
به او بگو.
بگو آشغال پَست.
بگو نامرد. بگو بی انصاف. حرفی بزن؛
پس ما اینجا چه میکنیم؟
اما نمیشود. هیچ چیز نمیگویم. واژهای نمیابم.
و تو...
هاج و واج مرا برانداز میکنی.
نگاهت گره خورده است به چشمانم. نفرت است؟
بعد میبینم که لبهای آویزانم را تماشا میکنی؛ لبهایی که هیچ کلمهای را نمیشناسند.
حالا نفسهایم را میشماری، که نه عمیق است و نه کشدار؛
نه، دیگر کوتاه است و تند و کم جان.
اَخمهایت در هم میرود.
نگاهت را میچرخانی به هر نقطهای دور از من و یقین داری زیر چشمی نفسهایت را میشمارم که خستهتر شدهاند و شاید اجباری.
نوبت به من نمیرسد!
نوبت به من نمیرسد...
آهی میکشی و میروی.
مرا در این اتاقِ کوچکِ ریزِ مُرده تنها میگذاری.
میروی و هردو میدانیم که قرار نیست بازگردی.
میروی و این نفسهای بی قرار، تنها حرفهای بی واژهای بود که میان من و تو رد و بدل شد.
تو رفتی؛ و خوب میدانستی در نگاهم چه پنهان است.
نفرت بود؟
نفرت بود!
نفرت مطلق...
همانطور که من معنای "حرفی ندارم" تو را میدانستم اما،
پس ما اینجا چه میکردیم؟ در این اتاق چند ده متری، تو دور از من، من دور از تو؟!
نمیدانم.
شاید آمده بودیم حرفی بزنیم.
آمده بودیم نفسهای یکدیگر را بشماریم و برویم؛
اگر،
شاید،
اگر واقعاً نفس میکشیدیم...
دوستدار شما
پ ن: فقط برای آنکه نوشتن از خاطرم نرود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکسنوشتههایم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
لطفا بخند صدرا
مطلبی دیگر از این انتشارات
...آنقدرها نیز سخت نیست!