ما چهار نفریم!

؛
آبِ جوشیدهٔ کتری قُل می‌خورد و تَنه‌ی بند زدهٔ قوری عرق می‌کرد. روی یک زانو نشستم و سرم را داخل کابینت چرخاندم! دستم را تا آرنج کش دادم و بستهٔ نبات را از لالویِ شیشه‌های حبوبات و ادویه چیدم. بخارِ سفید و سرکشی از دهانهٔ کتری می‌سُرید. پاییز، سُر و مُر و گنده روی مبل لمیده بود و خرناس می‌کشید. دلتنگی، با کلافِ کاموا لبهٔ اُپن نشسته بود و برایمان خاطره می‌بافت! سایه‌ی سیاهِ تنهایی‌ به پَر و پایم پیچید و زیر گاز را خاموش کرد. نگاهم را دور تا دورِ خانه کشیدم و با انگشتِ اشاره شروع کردم به شمردن!
من، پاییز، تنهایی و دلتنگی! تنها چهار استکان برای‌ چایِ عصر کافی بود...

نازین جعفرخواه.


نوشته‌های بنده در پیام‌رسان بله:

ble.ir/join/2TRu6wur9q