- نهایت بی پایان
مملو از آرامش...((:
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد،سوگند به شب،نمیدادنم
ساکت بود و آرام...!
سکوتی که تا مغز استخوانم را به درد می آورد!
اما بوی زندگی آرامش بخش ، کنار فردی که آرامش را به بند بند وجودت تزریق میکند ، را میداد.
ظاهرا آرام بودم ، مانند ساحلی که در میانه اش غوغا بود.
درختان در جاده صف بسته بودند برای یادآوری ، خاطرات تلخ و شیرینی که در گذشته ام پنهان بود.
با هر قدم زیبایی برگریزان و باران برایم نقش میبست.
اما تنها بودم ، تنهاتر از لیلی و مجنون----باد خزان دیده گونه ام را آرام نوازش میکرد(:! مانند مادری داغ دیده برایم،درختان لالایی میخواندند.
در اعماق تنهایی ام پای روی قلب های بلورین برگ ها میگذاشتم و چه ساده صدای شکستشان را باور میکردم.!
و اما چه بسیار غمناک و با بیرحمی تمام این جاده خیس یادآور خاطراتم بود و باران چه نامردانه سیلی میزد بر افکار مرده ام...(:
چکه چکه از برگ ها شبنم میبارید.
قطرات آرام آرام بهم برخورد میکردند؛در قطرهء باران روی برگ تصویرم نقش بسته بود---چهقدر خسته-چقدر آرام...!
انگار، با سکوت گوشنواز جنگل میخواستم صدای قلبم را دریابم؛او فریاد میزد اما من سنگدلانه ساکتش میکردم،چون میخواستم صدای برکه ای که از دور میآمد را گوش کنم!
یعنی در این سکوت و نم نم باران ، در انتهای این درختان و این جاده ، رنگ خوشی را خواهم دید؟!
این جاده که تمام شود ، اگر اتمامش او بود ، من رویا دیگر ندارم و چه تلخُ چه شیرین فقط اورا میخواهم...!
آه،آه از این جاده تنگ-از این باد بی رحم که شاخسار را میرقصاند و با او قدم برداشتن را برایم تداعی میکند.
با تفکر پوچم به سوی او پرواز میکنم و تمام قلبم را به او هدیه میکنم...(:
مطلبی دیگر از این انتشارات
مارمولکها نمیمیرند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سکوت در زمانه هیاهو
مطلبی دیگر از این انتشارات
خداحافظ فرمانده