Always the poet, never the poem=))
من در این ترتیب قانع کننده گیر کرده ام.
چندشب پیش فهمیدم درست جایی که به خواب فرو میروم، روبه روی چشمانم پنجره ای است، پنجره ای که رو به ماه باز میشود و نور ماه که مرا نشانه میگیرد. انگار همه با هم قراردادی نانوشته دارند تا با ترتیب خاصشان مرا تحت تاثیر بگذارند. یا شاید کسی آنها را آنجا قرار داده تا به دل من راه پیدا کند. همه چیز میگوید باید رها کنم، میگوید باید پیشرفت در این راه را ترک کنم. انگار مرا فرا میخوانند تا در دنیای دیگری به دیدارشان بروم اما دست کشیدن از تجربه ای زیبا که هر لحظه ممکن است ناممکن شود جزو سخت ترین کار هاست. جز این است؟
اینکه برنده در آخر چه کسی است سوال من هم هست اما سوال غیر مرتبط و مضحکی است. هدفی در دانستن جواب این سوال نیست. سوال درست این است که این زمان چگونه سپری میشود و جوابش هم همچنان مهم نیست چرا که تا وقتی سوال درست پرسیده شود، جواب ارزشی ندارد. جواب ها اهمیتی ندارند چرا که برای خاطر سوال ها ساخته شده اند. اگر سوالی نباشد چه جوابی بهترین جواب نامیده میشود؟
میدانم خزعبلات میبافم اما همنشین هایم همین خزعبلاتند. نشستن و جواب های پنج صفحه ای دادن به سوالاتی که هیچگاه از من پرسیده نخواهد شد و سخنرانی هایی که هیچکس گوش نخواهد داد. من دو عدد گوش میخواهمو یک دهان که هر پنج دقیقه یک بار به من اطمینان دهد و با سوال های کمابیش مزخرف، ادای اهمیت دادن در بیاورد تا ساعت ها حرف بزنم. البته اگر وقتش درست باشد که همانطور که میدانید نه وقت درستش و نه آدم درستش و نه سوال و نه اهمیتش؛ هیچ کدام وجود ندارد. پس من یک گوشه مینشینم و تمام تلاشم را میکنم که سهل انگار به نظر برسم.
نوشته های کوچک و نظرات بی اهمیتم را در میان این نوشته ها قایم میکنم تا شاید کسی که به زور میخواندشان ذره ای به خودش بگیرد. آخر من دیگر کجا بگویم که حالی از من بپرس چرا که حال ندارم؟ که قلبم به اندازه ی سر و دلم درد میکند؟
اشتباه نگیرید، میخواهم که بنویسم اما احساس میکنم که دیگر هدفی در نوشتنم نیست و تک تک خوانندگانم یا دیگر خواننده ام نیستند یا هم خسته شدند از بس از رابطه ی من و تاریکی درونم _که مخلوطی دردناک از پوچی، ترس، مشکلات روانی، بغض و اندوه است_ شنیده اند.
راستی، بین خودمان بماند اما میترسم هیچکس مرا نشناسد؛ میترسم چون مطمئنم آن شخصیت از من که میبینند ساخته ای است که با توجه به اطلاعاتم از شخصیت خودشان برایشان درست کردم تا شاید از من خوششان بیاید.
ماه فرار کرد؛ منم دیگر آنجا نمیخوابم. نه اینکه حرف برای گفتن نداشته باشم چون قول میدهم که اگر سوال درست را بپرسی، هرچقدر هم سوالت کوتاه باشد، بهترین و طولانی ترین جواب عمرت را به تو بدهم.
گفتم:«تو چرا اینقدر تند تند سیگار میکشی آخه؟»
به من نگاه کرد و لبخند زد. لبخندش آن قدر پت و پهن بود که اگر چشم های باشکوه سبزش نبود، چنین لبخندی مسخره به نظر میرسید.
گفت:« شماها از سیگار کشیدن لذت میبرین، من سیگار میکشم که بمیرم.»
کتاب "در جست و جوی آلاسکا" نوشته ی جان گرین
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمانی برای احترام
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولدت مبارک