موفق نبود!

معمولا یک‌جا ساکن نمی‌مانم.

رهگذر که می‌شوم به مارمولکی می‌مانم که در میان مردم می‌لولَم.

در میانه‌ی راه کلاه لبه‌دارم را از سر برمی‌دارم و از شدت گرما عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم، نگاهی به شیشه‌های شعبه‌ی بانک صادرات می‌اندازم. چشمانم را نمی‌بینم! مکثی می‌کنم و دِقتم را بکار می‌گیرم و به چشمانم زل می‌زنم، اندکی درنگ کافی‌ست تا متوجه اشتباهم بشوم و مردمک چشمانم را تشخیص بدهم.

فرق کرده بودم. لاغرتر و کمی به نسبت بلند‌تر به نظر می‌آمدم. پیرهن خردلی همیشگی‌ام با شلوار مشکی تن کرده بودم، آن شیشه تلاش می‌کرد مرا همان‌گونه که بودم نشان بدهد، ولی خب موفق نبود.

من فرق کرده بودم.



زمانی می‌رسد که مسافت‌ها کوتاه، خانه‌ها آشناتر و دکان‌ها برایت دیدنی‌تر می‌شوند. در حال گذر از داخل یک پاساژ بودم که فروشنده گفت:"خوش‌ اومدی!"

متوجه نشدم و گفتم:"جانم؟!"

گفت:"خوش اومدی داداش."

وقتی متوجه حرفش شدم، طبق عادت دستانم را به هم چسباندم و از دور ادای احترام کردم و گفتم:"ممنون"

دنیا نیاز ما رو به موقع می‌فهمه! این طور نیست؟! وقتی نیاز به شنیده شدن داری، می‌شنوه. بعضی وقتا این قدر توی خودت غرق شدی که سلام یک نفر برات هزارتا معنی پیدا می‌کنه. می‌خوای راه رفتَ رو برگردی و بهش بگی چرا بهم خوش‌ آمد گفتی؟ من که نمی‌خواستم وارد مغازت بشم یا اصلا بهت نگاه نکردم. چی شد به خودت اجازه دادی بهم خوش آمد بگی؟

ای کاش ازش می‌پرسیدم؛ نه؟


بی‌جان افتاده بودم بر زمین.

آن قدر درخت‌ها در گوشم پچ‌پچ کردند که بیداری بر من واجب شد.

خواب چشمانم را کنار زدند و به خورشید اشاره کردند.

"غروبش نزدیک است، بلند شو."

تصویر مات او کم‌کم صاف شد، هاج و واج نگاهش کردم، برای انکار آنچه می‌بینم چشمانم را بستم...

نمی‌خواهم بلند شوم.

بگذارید به خواب عمیقی بروم.

بگذارید تنها باشم.

مرا دیگر بیدار نکنید.

حتی برای تماشای غروب...

پایان

نوشته‌ای از
سید‌صدرا مبینی‌پور

سخنی با مخاطبانم

پ.ن1: این ایام که بیشتر می‌نویسم، از سر پریشانی حالم است و شاید محتوای خیلی خوبی در خور شما دوستان عزیزم نباشه، ولی تسکین دهنده‌ی دردِ منه.
خواستم تشکر کنم که منو برای خوندن انتخاب می‌کنید.
پ.ن2: امتحاناتم تقریبا به پایان رسیده و این یعنی آغاز کتاب‌خوانی و فعالیت دوباره‌ی من در ویرگول. امیدوارم توی این مسیر همراه من باشید.
پ.ن3: قراره یه اتفاق جدید توی زندگیم رقم بخوره. شاید به زودی زود ازش نوشتم. :)
پ.ن4: راستی اگر می‌خوای با من بیشتر آشنا بشی، پست‌های قبلی‌مو بخون.

جنگجوی افکار خویش، صدرا
https://vrgl.ir/3cdMg
https://vrgl.ir/NBrdw
https://vrgl.ir/X4Ipx