نامه ای به یار آینده

عزیزم داشتم به رنج ها، نگرانی ها و دغدغه های اکنون و بعد هایم فکر می‌کردم اینکه چه خواهم کرد؟ اینکه با این توانایی های اندک که به هیچ میل می‌کند چگونه قرار است از پس آن همه مشکل قول آسا بربیایم. با این همه ندانستن وآگاهی نداشتن حس میکنم خودم را برای زندگی واقعی آماده نکرده ام، حس آدمی را دارم که از سر کوچه عبور می‌کرده و دستش را گرفته اند و آورده اند وسط رینگ بُکس و یک حریف چند برابر و چغر و بد بدن هم روبه رویش است. همان قدر گیج و مبهمم که آن فرد گیج و مبهم است، همان قدر می‌ترسم که آن فرد می‌ترسد، من برای این مبارزه و این جهان واقعی اندوخته و توشه ای ندارم که بتوانم مبارزه کنم اکنون هم زمان یادگیری نیست حالا زمان مبارزه است.

زمانی که مغزم پر از فکر و ندانستن و ترس بود این فکر نیز به ذهنم خطور کرد که چه خوب میشد اگر زمانی را می گذاشتیم برای گوش دادن واقعی به رنج ها، ترس ها و نگرانی هایمان. مطمئنم که تو نیز چون من ترس ها و نگرانی هایی داری تو نیز چون من لحظاتی جای آن فرد وسط رینگ قرار میگیری که نمی دانی باید چه کار کنی بیا گاهی غمخوار هم باشیم کمک کننده، درک کننده.

عزیز دل گاهی انقدر از جهان واقعیت می‌ترسم و انقدر بدبین می‌شوم که حس می‌کنم تمام این درخواست ها، تمام این رفتار هایی که می‌تواند سرشار از محبت و علاقه و حال خوب باشد در رویاست و هیچ وقت نمی‌تواند پا به جهان بیرون بگذارد اگر هم بگذارد بی‌ریخت تر از هر چیزی می‌شود. یا هرچه که، نمی‌شود آنچه که باید بشود.

راستش را بگویم نمی‌توانم نسبت به زندگی ای که در آینده خواهم داشت خوش‌بین باشم رنج ها و دردسر هایشم برایم بزرگ است و حس می‌کنم توان مبارزه با آن را ندارم، از طرفی حال خوبش هم فکر نمی‌کنم حال خوبی باشد که انتظار دارم. مشکل همین است چه کنیم؟ آیا باید نسبت به تو خوش‌بین باشم؟ آیا تو همان شادی و حس خوبی را برایم رقم میزنی که انتظار دارم؟ آیا من همان حال خوب و شادی ای را برایت رقم میزنم که انتظار دارم؟

نمی‌دانم عزیز دل، هیچ نمی‌دانم از آینده، هیچ نمیدانم ...