سبزینه هستم. عاشق عکاسی و نوشتن :)
کاش تکراری ترین رنگِ جهانم می شدی.
یک مصرع از شعری بنام ( آرام جان- شاعر، کامبیز پژوهنده فر) ایده ای شد برای نوشتن چند سطری.
---------------
پاییز بود.
وقتی بعد از سال ها صدات رو از گوشی تلفن خونه شنیدم.
سلام ات به میم آخر نرسیده بود که شناختمت.
انگار که بیست روز گذشته، نه بیست سال!
در جواب سلامات سکوت کردم؛
خیلی طولانی؛ اندازه همان بیست سال!
جا مانده و در به در بودم در گذشته.
تو هم سکوت کرده بودی،
نفس هایت ولی مثل تندبادی در گوش هایم می پیچید.
و ذهن افسار گسیخته ی من زیر ویرانه هایِ خاطره هایت، نفس هایش به شماره افتاده بود.
پرسیدی چه ات شده!؟
چرا حرفی نمی زنی؟
درمانده بودم از سخن گفتن، دهانم مثل بیابانی خشک و بی آب شده بود.
کلمات؟
کجایند کلماتی که بیان می توانستند کنند آن حجم از در خود جاماندگی را!؟
تو حرف میزدی اما گوش های من انگار هیچ صدایی را نمی شنیدند.
مثل آدمی که سرش را زیر آب کرده اند.
انگار گفتن همان یک کلمه از گلوی تو تا رسیدن به گوش های من کافی بود تا یکی دست بی اندازد و از پشت یقه ی پیراهنم را بگیرد و سرم را از زیر آب بیرون بکشد.
«مهتاب!»
«مهتاب، صدامو می شنوی!؟»
تو اسمم را صدا میکردی ، من اشک هایم را!
تو با صدایت رنگ می پاشیدی به این قلبِ در خواب مانده ام، من اما رنگ می باختم از آن آخرین بوسه مان.
برایم شعر می خواندی که؛
«کاش تکراری ترین رنگ جهانم می شدی»
تو اما نمی دانستی که خود تکراری ترین رنگ جهانِ من بُودی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساکنان فردا
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چی قاطی پاتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمِ علامت سؤال