کامل‌ترین نوع زیباییِ مردانه، شیطان است.

باز هم که خوابت نبرد!
حسابی هم تلاش کردی. می‌دانی که این تلاش‌ها همیشه در حد همان تلاش باقی می‌مانند: تلاش برای خوابیدن، برای زندگی کردن، برای نوشتن. دو ماه بعد یادداشت‌‌ات را کامل می‌کنی:

می‌دانی که دیگر (من) نیستی. بودی. اما وقتی دیدم حریفت نمی‌شوم، دست کشیدم از این منِ مفلوکِ همیشه سر در خشتک.
پس،
یک یا همان سرآغاز:

این‌ها نه ترک عادت است، نه راهی برای فرار از ملال و خستگی. این یک تصمیم است. ساز و کاری که راه انداخته‌ای و از این‌‌نقطه به بعد بدون اطلاع‌ات به راه افتاده است. اگر رسم زمانه آن است که خرتان بی‌دم از مادرِ بی‌دم زاده شود. پس سواری کردن با خرِ بی‌دم آن‌قدر‌ها هم بد نیست. البته اگر خرسواری را خوب بلد باشی.

چشم وا کردی، نه صبح بود نه شب، دست‌و‌پا می‌زدی در سرنوشت خودت. نه خلاص شدی نه نجات پیدا کردی. همان نتیجه‌های همیشگی: یا بدتر گیرت می‌آمد یا بدترین. حداقل حالا خودت هستی و شکاکیت و تردید‌ها که روز به روز تازه‌تر با شمایلی متفاوت به سراغت می‌آیند. از آن توده‌ی هم‌خونِ طاعون‌زده‌ی کصخلِ شپشو بریده‌ای. هروقت هم یادشان افتادی بگو شاه‌لوله‌ی فاضلاب تمام آدمیان نصیب قبر تک‌تک‌تان!

در کمال ادب سخن می‌گویی. سگی که واق‌واق می‌کند و همزمان عقب‌عقب راه می‌رود. این یعنی ادب. خودت و سرنوشت‌ات. بازیِ خودت. آدم‌ها؛ خودت. بازی‌گردان، خودت. تماشاگر؛ شاید دوستان! به خودت سخت میگیری برخلاف توصیه‌‌ات به دیگران. این اواخر هم که لب‌و‌لوچه‌ات مثل کون فیلِ پیر آویزان بود هرکس می‌پرسید خوبی؟ جواب می‌دادی خوبم اما دیگر صبح‌ها وقتی بیدار می‌شوم نمی‌دانم چرا بیدار شده‌ام. نمی‌دانی؟ ملالی نیست، به یادت می‌آورم.