گرمی آفتاب مال تو

ها میبینی؟ میگویم به درک که رفته‌ است، اما لبخندش را میبینم، دلم غنج میرود.

اخمش که نه ولی

لبخندش نکشد مرا؟

میخندم و میگویم هیچ‌ اشکالی ندارد، حتی اگر اسمش را احتیاج به عشق بگذارد

البته کمی عامیانه تر گفته بود، گویا حالش از شعرهای عاشقانه‌ام بهم می‌خورد، میترسم بگویم چه گفته و بعدا بیاید خِرَم را بگیرد‌‌.

می‌شود مثل همان متنی که نباید میخواند و خواند، ای لعنت به آن!

در آن متن گفته بودم حتی اگر استخوان هم شود، دوستش دارم. ابراز امیدواری کرده بودم و گفته بودم الهی که هیچوقت این متن را نخوانَد، اخر کدام بخت‌برگشته‌ای حاضر است خودش را در قالب یک استخوان تصور کند؟

از شانس آن را خواندی، الهی دور سرت بگردم، همیشه سلامت باشی، تو عزیزجانمی، میدانم آن متن ترسناک بود اما باور کن اگر «هیچی» هم باشی دوستت دارم، در دنیایی که دختر‌ها به دنبال پول و شکم‌شش‌تکه‌اند، من مثل یک زن دوستت دارم.

گرچه چیز زیادی در بساط ندارم و تمام دارایی‌ام یک دل و شعر است، اما

گلِ‌هندوانه مال تو

گرمی آفتاب مال تو

آهنگ‌های هایده مال تو

یک قلب دارم، آن هم برای تو!

دگر چه میخواهی؟ جانم را بدهم؟ اشک‌های شبانه‌ام را؟ درد سمت چپ سینه‌ام را؟ کابوس نبودنت را؟

کدام را بدهم تا باور کنی دوستت دارم؟

کدام را میخواهی؟ برای من فرقی ندارد، من یک عاشقم که در رویاهایش با تو‌ میرقصد، من یک عاشقم که لبخندت را دوست دارد و دلش میخواهد آن را ببوسد

دوستت دارم آسمان کوچکم، دوستت دارم یاد آورِ روز‌های خوبم…

نمیشود برگردی؟

نه صبر کن، نمیخواهم برگردی، میخواهم اگر می‌آیی، خودت بیایی، نه به خواست من، پس فقط بگو چرا رفتی؟

به عنوان یک دوست، یک خواهر، یک غریبه، چمیدانم هر زهرماری که مرا به آن چشم می‌دیدی، کافی نبودم؟

این سوالی است که اخر مرا میکشد

«چرا کافی نبودم و زندگی مرا دوست نداشت؟»

البته به جهنم بابا، مگر اهمیتی دارد؟

چیزی که ترسناک تر از این سوال‌ است، کارهای توست!

خودت هم میدانستی دست و پایم را گم میکنم، مرا دست مینداختی و سر به سرم میگذاشتی، یادم می‌اید یکبار آنقدر با خنده صدایم کردی که نتوانستم جواب دهم، گونه‌هایم قرمز شده بود و زبانم بند امده بود.

بابا با خنده گفت: نمیری!

و من در دلم خندیدم و گفتم چقدر عجیب است که یک‌نفر دلیل مرگ و زندگی‌ات باشد، چقدر عجیب است که آن یک‌نفر تویی و عجیب‌تر از همه‌ی این‌ها آن که من عاشق شده ام!

این برای ما یک شوخی بود، هرگاه در جمع میگفتند فلان اتفاق کِی می‌افتد یا فلانی کِی می‌اید، میگفتند زمانی که ایدا عاشق شود، بعد هم میخندیدند

حق داشتند، من چنان قلبم را سفت و سخت چسبیده بودم که هیچکس فکرش را نمی‌کرد عاشق شوم.

همه‌چیز خوب بود تا اینکه خنده‌ی تو در دلم جوانه زد…ها لابد فکرمیکنی بدتر شد؟

نه عزیزم، بهتر شد!

خودت به کنار

عشقی که به تو دارم را دوست دارم

ابتدا کمی میترسیدم چون میدانستم عشق ادم را پیر میکند، پیر هم نکند بی‌پناه میکند، بعد میدانی چه می‌شود؟ از همان صفت‌های معنوی، با تجربه، صبور، خوش‌رو، چمیدانم از همین‌ها دیگر، می‌شوی از همین‌ها…اما خدا را شکر که تو را دوست دارم.

خدا را شکر که لبخندت دل‌ارام من است.

خدا را شکر که با وجود نبودنت دوستت دارم.

کمی فاصله گرفتی، یکهو غیبت زد، خودت هم میگفتی مردی پر از غافلگیری هستی، باور کن از غافلگیری‌ها بدم می‌اید، فلسفه‌ش را درک نمیکنم، چه غافلگیریِ تولد باشد، چه رفتن‌های تو!

از فعل «رفتن» هم بدم می‌اید، اما چون تویی اشکال ندارد، رفتن تو از آمدن دیگری بهتر است.

دل‌آرام من

آسمان کوچکم

لبخند بزن

قلبی برایت میتپد


•بامداد ۸ دی ۱۴۰۰

•آیدا مقدم