یادداشت شبانه | کتاب و بی خوابی




بی اختیار در مقابل خواب مقاومت می کنم. ساعت از سه بامداد هم گذشته است. کتاب جدید را شروع کرده ام که باعث شده تا میلی نداشته باشم به بستر بروم. خانه در سکوت فرو رفته و چراغ روشن است. نورش مزاحم بقیه می شود که خیلی وقت پیش خوابیده اند.

در فکرهایم غرق شده ام. کمی به زندگی ام فکر می کنم. دست آورد مهمی نداشته ام. هیچ بوده ام در جهانی بی نهایت. انگار وجودم برای دنیا هیچ ارزشی نداشته است. حتی نتواسته ام با آدم های زیادی ارتباط برقرار کنم. یک درون گرایی که همیشه تنها مانده است.

تجربه های هیجان انگیزی نداشته ام. مثل تابلویی در کنار جاده هستم که دیگران با سرعت از کنارم عبور می کنند و گاهی هم اصلا دیده نمی شوم. انگار این در تقدیر من نوشته شده است که باید همیشه در گمنامی به سر ببرم و کسی نداند که موجودی مثل من هم زنده است.

همچنان به خواندن کتاب ادامه می دهم. دلم می خواهد که بخوابم و به چیزی فکر نکنم اما هرچه جلوتر می روم، کتاب جذاب تر می شود و چیزهایی می گوید که آن ها را در زندگی ام کم داشته ام. نمی دانم آیا می شود وردی خواند و از این فلاکت خلاص شد.

باید چند سال دیگر را به بیهودگی گذراند؟ در صورتی که روزهای خوب جوانی یکی یکی در حال گذر هستند. بی خوابی باعث شده تا بیشتر بابت نداشته هایم شرمسار شوم. اصلا نمی دانم چرا باید ادامه دهم. این مزخرفات دائم من را اذیت می کنند. فکرها و دلهرهایی که همراه من هستند.






.....چهاردم شهریور 1401......