یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
یک عکسنوشتهی پر از سوال
میخواند و میکَند. میخواند و میکَند و همینطور ادامه میداد. هرکس شاهد این فیلمِ ثابتِ دِرام بود، متعجب، تنها با نگاهی تمامنشده و ذهنی درگیر، از کنارش عبور میکرد و به خود اجازهی پرسیدنِ این دلیلِ عجیب و غریب که باعث و بانیِ این داستان بود، نمیداد.
اما او همچنان به کارِ خود ادامه میداد. خودش بهتر از هر عابرِ غریبهای میدانست که دلیلش هرچه هست، جلب توجه نیست؛ پس همچنان میخواند و میکَند. ساعتها بود که مشغول به خواندن بود و احتمالا تصمیم داشت تا کتاب را از برگههایش جدا کند؛ مانند پاییز که درخت را از برگهایش جدا میکند.
اینها، برای همه سوال ایجاد کرده بود به جز یک نفر. همان یک نفری که دست زیر چانه، روبرویش نشسته بود و برگههای جدا شده را کنارش، مرتب روی هم چیده بود. گمانم او تنها کسی بود که به دنبالِ جوابِ هیچ سوالی نبود. گمانم برای او، تنها یک چیز اهمیت داشت: لذت بردن از نگاه کردن به حرکاتِ یک آدم که برایش با دیگر آدمها فرق داشت. چه درست، چه غلط.
مطلبی دیگر از این انتشارات
با بالهای خودت پرواز کن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای شروع...?
مطلبی دیگر از این انتشارات
بوی بارش آزادی پشت میلههای یک زندانی