خارخار (سه)

پناهندگی!

پروردگارا! مهربانا! لطیفا! حکایت من، حکایت آن نوزادی است که تا در آغوش امن مادر جای گرفته و آرام و قرار دارد، به روی دنیا و مافیها می‌خندد و چه شیرین‌کاری‌هایی که نمی‌کند! امّا همین که او را از آغوش مادرش دور می‌کنند؛ بی‌قرار می‌شود، فریاد گریه برمی‌آورد، بهانه‌جویی می‌کند و دیگر هیچ آرام و قراری ندارد.

تو که غریبه نیستی، خودت گفتی از رگ گردن به من نزدیکتری، هر بار که این دنیای لعنتی و زیبایی‌های ظاهری و پر از نقش و نگارش بین من و آغوش تو فاصله می‌اندازند، ناخودآگاه بی‌قرار می‌شوم و به دنبال جایی امن برای پناه گرفتن و پناهندگی می‌گردم. تا بلکه کمی آرام و قرار بگیرم. امّا در اغلب موارد راه را اشتباه می‌روم، به همه کس و همه جا پناهنده می‌شوم جز آنجایی که باید. به کسانی پناه می‌برم و به جاهایی پناهنده می‌شوم که در نهایت، خودشان پناه و پناهگاهی جز تو ندارند. منِ نادان فقط راه خودم را دورتر می‌کنم!

از مزایای پناهندگی در آغوش تو به خوبی آگاه هستم؛ می‌دانم بهترین بهانه برای اخذ پناهندگی در آغوش تو چیست، فقط اگر می‌شود کمی از شرایط پناهندگی در آغوش خودت برایم بگو!

خارخار قبلیم:
https://virgool.io/Xarxar/%D8%AE%D8%A7%D8%B1%D8%AE%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D9%88-ocu4tc8bohs9
حُسن ختام:

به نقل از کتاب «فیل؛ داستانک‌های فلسفیِ برتولت برشت، گردآوری و برگردانِ علی عبداللهی»:

یکی از آقای کوینر پرسید، خدایی وجود دارد یا نه؟

آقای کوینر گفت:

به تو توصیه می‌کنم در این باب تأمل کن که آیا رفتارت با دانستن جواب این سوال تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکرد این پرسش منتفی است. اگر تغییر کرد دستِ کم می‌توانم به تو کمک کنم و بگویم: تو دیگر تصمیم خودت را گرفته‌ای، تو به یک خدا احتیاج داری.