آخرین پرستو متولد میشود??

ننه سرما پارچه ی سفیدِ ابریشمی را با ذوق مادرانه و خوانشِ لالاییِ ترانه ی مادری بر رویِ پوستِ لطیف زمین برمی گستراند،لب هایش مترنم به "بادا بادا مبارک بادا..ایشالله مبارک بادا" می شود.

بالِ پرندگان همراه با آوازِ وزشِ نسیم صبا می رقصد و دانه های برف را بر سر ننه سرما گلباران می کند.

ننه سرما لباسِ عروسِ پسر ته تغاری اش،اسفند،را می دوزدُ می خنددُ می گریدُ می بافدُ می جوید از روی چروک های دستانش گذر روزها را.

????????

پرستو روی شانه های باریک بهار می نشیند،صوت صدای رسایش رثایی کودکانه دارد و در نگاهش دلخوره ای مروارید گونه جوانه زده است.

می گوید:آقا اسفند ۳۱ روز منتظرتان ماند.

۳۱ روز برایتان آدمک های برفی گل های برف چیدند و نیامدید..گل ها پژمرده شدند و خشکیدند.

آدم برفی غمگین شد و شکوفه های شاخه های دستانش پژمریدند.

آدم برفی غمگین شد و آب شد..

او از غمِ آقا اسفند آب شد...

آقا بهمن(برادر اسفند) می گفت دخترعمویمان،بهار،دست در دست عمو نوروز می آید تا بهار خوشبختیِ مان پس از روز ها زمستان شود اما شما...

نیامدید...

شکوفه ی گونه های بهار رنگ پریده می شوند و مهتاب نگاهش غروب می کند..لعل لبش را می گزد و انار لبش ترک می خورد و خونِ دانه های انار فرو می چکد بر چانه ی لرزانش..

پرستو به آرامی نامه ی آقا اسفند را روی ترقوه ی بهار می گذارد و بال میزندُ پرواز می کندُ می رود.

نامه را از ابتدا نمی خواند و کوچ می کند به دلِ این دلنوشته ی برآمده از دلِ آقا اسفند:

((من دوست داشتم از انارِ لعلِ لبت بوسه ای بچینم و با آن زیباترین گردنبندِ یاقوتِ دنیا را مهرت کنم.

من می خواستم گنجینه ی زبان مادری ام را "این دُرِّ دری" واژه به واژه مِهر و مُهره های گردنبندت کنم.))

دستانِ باریکِ بهار به آرامی روی مروارید های سفیدِ دندان هایش می نشیند و به نرمی می خندد.

ترقوه هایش شکوفه می دهند و مهتابِ نگاهش در دلِ سنگ دل ترینِ چَشمه ها می رقصد.

حالا نامه را کمی بلندتر برای پرستوانِ آرمیده در گیسوان و زانویانش تلاوت می کند.

((بانو!

از صدایِ طلوع خنده هایت قلبِ گل سرخ می تپد و خون به گلبرگ هایش پمپاژ می شود.

کاش می توانستم شکوفه های میانِ گیسوانِ بافته ات را..این موج موجِ دریای وحشی..بچینم تا گلباران کنم بر سرِ آیینه دارانِ مهتابِ طلوع نگاهت..))

بهار پایانِ نامه را نمی خواند.

می گوید داستانِ دوست داشتنِ ما پایانی نخواهد داشت.

چمدانش را پر از گل های وحشی می کند و به خودش عطرِ اولین طلوع خورشید را می زند.

هزاران هَزار(بلبل) بر رویِ سرش می رقصند و پرستوها چمدانش را به نوک می گیرند.

ریشه های درختان از خجالتِ دشتِ پُرپشتِ پاچینِ پُرچینِ لباسش در زمین فرو می روند.

آخرین تخمِ غمِ پرستویِ روی ترقوه اش شکسته می شود و آخرین پرستو متولد میشود تا پایانی باشد بر روزهای سردِ زمستان و آغازی بر داستانِ عشقِ بهار و اسفند...??

??????
??????


پ ن۱:برای مردمی که سال هاست روزهای خوب را از یاد برده اند❤

پ ن۲:من حتی پادکستشم درست کردم?ولی حس کردم صدام بده و نذاشتمش?

پ ن۳:پس از ماه ها..

دلم براتون تنگ شده بود❤