نانوا هم جوش شیرین می زند...
می خواهم آدم داخل عکس باشم
ورزش، مطالعه، نوشتن و سرگردانی، خلاصه ای از عملکرد نیمه اول سال 1400 بود. در این ایام حال بهتری را سپری می کردم و در حال تجربه کردن یک جور سرخوشی بودم، انگار ذهنم بخش های از خودش را خاموش کرده بود تا من کمی از فشارها و تنش ها دور باشم، هرچند نیمه دوم سال خیلی بهم ریخته و پرتلاطم گذشت و نتوانستم طبق یک برنامه ی منظم، به ترمیم ذهنی بپردازم، البته نکته ی مثبت این بود که این آشفتگی منجر به مراجعه ی من به دکتر شد.
آخرین روزهای تابستان تقریبا در بهترین حالت ممکن بودم و این شاید به خاطر تاثیر فصل و مسائلی دیگر چون ورزش و مطالعه مستمر بود که توانسته بودم تمرکز بیشتری کسب کنم و در گرداب افکار نا مناسب گرفتار نشوم. ولی حیف که با تغییر فصل و کوتاه شدن روزها، احساسات من هم دچار دگرگونی شد و از طرفی بعضی از فشار های بیرونی مثل نداشتن شغل و پس انداز کافی بیشتر به این مشکلات دامن می زد و ذهنم را مشغول این می کرد که چطور می توانم با این شرایط روحی و روانی، بدون پشتوانه ای مطمئن به زندگی ادامه دهم.
ولی هر چه بود توانستم تا آخرین روزهای سال دوام بیاورم و بایستی از این بابت شاکر باشم که نیازمند و مقروض نشده ام و همچنان روی پای خود ایستاده ام. نمی توانم الکی و بدون اینکه از صمیم قلب ایمان داشته باشم به شما بگویم که به آینده امیدوار هستم، هنوز هم بخشی از وجودم را ترس و نا امیدی تشکیل داده است و نمی توانم به راحتی آن را انکار کنم، انگار درگیر یک جنگ داخلی هستم که کسی قادر به دیدن آن نیست.
برای تبدیل شدن به بهترین نسخه ی خودم نیاز به زمان دارم ولی دقیقا نمی دانم تا کی و چه تاریخی، و اینکه همیشه نمی توانم با شرایط بیرونی خودم را وفق دهم و این کمی روند بهتر شدنم را سخت می کند.
اما در آستانه تغییر فصل و آمدن سالی جدید، همچنین گرم تر شدن هوا و ساعت های طولانی روشنایی روز، دوباره می توانم کمی به تعادل برسم هرچند نمی توانم به صورت قاطع این را تضمین کنم اما امید دارم که همانند سال گذشته که با نزدیک تر شدن به فصل بهار، حالم بهتر می شد، امسال هم همین اتفاق رخ دهد و حداقل در نیمه اول سال آینده، تغییرات سازنده ای در من ایجاد شود که تا نیمه دوم هم ادامه داشته باشد.
در آخرین روزهای تابستان امسال، خواهرم چند عکس خوب از من گرفت، برحسب نیاز یکی از آن ها را چاپ کرده ام. من در آن عکس لبخند میزنم، نور خورشید برگ های درختان پشت سرم را به رنگ طلایی در آورده و با هر بار نگاه کردن به آن عکس، حس شیرین روزهای تابستانی در من زنده می شود، آری همیشه دلم می خواهد همان آدم داخل عکس باشم، آزاد و رها از هر مساله ای که آرامشم را برهم زند.
یک اسفند 1400
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعر | انارِ قرمزِ باغ
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگ تصویری یلدا ??
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوست مکاتبه ای!