تأملات چهل‌سالگی

عنوان: تردید - عکاس: میثم خالدیان
عنوان: تردید - عکاس: میثم خالدیان

مهم‌ترین مسأله درباره چهل‌سالگی این است که برای هیچ‌کس مهم نیست شما چهل‌ساله شده‌اید. یا این‌که از وقتی به یاد می‌آورید جوان بوده‌اید و حالا پنجاه‌سالگی پیش روی شماست. این را چند ماه پیش، درست در روز تولدم فهمیدم. وقتی از دوستی که کنارم نشسته بود پرسیدم «دیر نیست که در چهل‌سالگی بخواهم زبان انگلیسی یاد بگیرم» و او فوراً جواب داد که «تو هم که ما را کشتی با میان‌سالی‌ات.» درواقع نگفت کشتی، کلمهٔ دیگری گفت که احتمالاً خودتان حدس خواهید زد. کمی سکوت کردم و پرسیدم: «من قبلاً راجع به این مسأله با شما حرف زده بودم؟» واقعاً یک‌لحظه فراموش کردم که مدتی است اصلاً او راندیده‌ام. جواب داد: «نه، ولی...» بعد به یاد آوردم که چند روز قبل با یک نفر دیگر دربارهٔ این مسأله و چند دغدغهٔ دیگرم پیرامون آن گفت‌وگو کرده بودم که لابد اشتباه کرده بودم.

آیا مرز، در زمان نیز وجود دارد؟ یعنی دقیقه‌ای یا لحظه‌ای می‌تواند زمان را به دو قسمت تقسیم کند، درست همان کاری که رخداد انجام می‌دهد؟ مثل جایی که اتفاق ویژه‌ای بیافتد که پیش از این نیافتاده است. از آن‌جایی که برای تقسیم‌بندی زمان ناچاریم آن را خُرد کنیم، پس تغییرات نیز در جزئیات اتفاق می‌افتند. بنابراین ظاهراً نباید چهل‌سالگی تفاوت غیرمعمولی با سی‌ونه‌سالگی یا چهل‌ویک‌سالگی داشته باشد؛ اما همهٔ این‌ها زمانی درست به‌نظر می‌رسد که تأثیرات زمان را بر روی جسم و فیزیک‌مان فرض کنیم. آیا زمان بر ساحت دیگری غیر از جسم تغییرات بنیادینی ایجاد می‌کند، اصلاً هرگونه تغییری، تو گو غیر بنیادی؟ از غشای مغز که بگذریم چیزی به‌عنوان روح وجود دارد تا سعی کنیم بفهمیم از زمان تأثیر می‌پذیرد یا خیر؟ می‌خواهم روح را بخش غیرجسمانی انسان فرض کنم که پس از مرگ نیز باقی می‌ماند. اگر این‌طور فرض کنیم تأثیر چهل‌سالگی بر جسم یک‌چیز باید باشد و بر روح چیز دیگری. چرا که زمان بر «ابژهٔ در میانهٔ راه» یک اثر می‌گذارد و بر «ابژهٔ دیرزی‌تر» تأثیر دیگری. اما چه‌طور است که فکر می‌کنیم این تفاوت میان سال قبل و بعد از چهل‌سالگی نیست که ما را به فکر وامی‌دارد، بلکه تأثیر زمان بر روح ما است که برای چهل‌سالگی تعریف و حالات ویژه‌ای پدید می‌آورد. مثل این است که درد بر روح تأثیراتی می‌گذارد که با درد جسمی هم‌پوشانی دارد. برای همین است که در ازای فقدانی بزرگ می‌گوییم کمرم شکست. انگار رنگ بپاشی روی آب. که نشان دهی آب هم فرمی دارد. حالا اگر فرض کنیم کسی نداند چندساله‌ است چه؟ مدارک تولد خود را نداشته باشد، یا اسناد مغشوشی به دستش رسیده باشد یا هرچیزی از این دست. آیا ما باید متوجه و متمرکز بر تأثیر زمان باشیم تا آن را درک کنیم و اگر این‌طور است چرا تصور می‌کنیم که این تأثیر آن‌قدر بزرگ است که حتی نمی‌توانیم با تغافل نادیده‌اش بگیریم. نباید فراموش کنیم که برخی نظرات علمی وجود ما را حاصل فعالیت کربن‌ها و پروتئین‌ها می‌دانند و تمام. پس اگر چنین باشد از منظر برخی دانشمندان،‌تأملات ما در باب تأثیرات زمان بر روح بیشتر شبیه داستان‌های گمانه‌زن و سرگرم‌کننده است که البته ما همین را هم بسیار دوست می‌داریم. مزیت علم بر دیگر دستگاه‌های شناختی این است که پیوسته خود را نقض می‌کند و دستاوردهایش را به چالش می‌کشد؛ همچنان که نتایج جدید نشان می‌دهند بخشی از ذهن که بسیار شبیه به تعریف ایمانوئل کانت از روح است، خارج از زمان و مکان و فناناپذیر است. حالا براین اساس زمان می‌تواند بر چیزی خارج از خودش که فناناپذیر است تأثیر بگذارد؟ چون جواب خیر است، پس در چهل‌سالگی چه اتفاقی در ما می‌افتد، اگر می‌افتد.
فرض دیگرم این است که این ریاضی است که من را درگیر کرده است، نه مفهمومی انتزاعی، دور از ذهن و قابل جستجو. منظورم از ریاضی معادلات پیچیدهٔ آن نیست،‌بلکه خود عدد است. عدد چهل. اغلب تصور می‌کنیم رخدادی که در عددی علی‌حده اتفاق می‌افتد باید به‌همان‌اندازه ویژه باشد. کافی است به‌یاد بیاوریم چه تصوراتی پیرامون سال 2000 داشتیم. 2000 نه‌تنها توهمات و اضطراب‌های گسترده‌ای به‌صورت فردی و دسته‌جمعی بر انسان‌ها گذاشت بلکه بر علم نیز اثرگذار بود. از آن‌جایی که تصور می‌شد یک باگ فرضی هزاره تراشه‌های کامپیوترهای دولتی، خودپردازهای بانکی و سیستم‌های کامپیوتری را با خطر روبه‌رو خواهد کرد، تراشه‌های نو با مواد غذایی فاسدنشدنی فروخته می‌شدند. این اتفاق بر مبنای نظریه‌ای موسوم به y2k بود که بر آن اساس تصور می‌شد در سال 2000 کامپیوترها از کار می‌افتند. از آن‌جایی که ذخیره‌سازی اطلاعات در کامپیوترها بر اساس دو عدد آخر سال میلادی بود و حالا آن دو عدد از 99، دوصفر می‌شدند گمانه‌زنی‌هایی نظیر افتادن هواپیماها و تعطیلی کارخانه‌ها نیز مطرح شد. نکته این‌جا بود که ممکن بود داده‌ها با سال 1900 نیز که دوصفر داشت تداخل پیدا کنند. از این گذشته،‌ 2000 سالِ کبیسه هم بود. نویسنده‌ای با نام ریچارد نون ادعا کرد که 5 می 2000 از آن‌جایی که ظاهراً عطارد، زهره، مریخ،‌مشتری و زحل پس از شش‌هزار سال با زمین همسو می‌شوند زمین در اثر بلایای طبیعی از بین خواهد رفت.

به انحنای طاق‌های پل قدیمی شهرم نگاه می‌کنم. به موج‌های رودخانه. آجر به آجر بافت قدیمی زادگاهم قصه دارد. داستان‌هایی که تاکنون آن‌ها را نخوانده بودم و حالا با کشیدن سرانگشتانم روی بافت آفتاب‌سوختهٔ شهر می‌خوانم‌شان. روایت‌های سبک‌سرانهٔ کم‌عمقی با وجوه تعلقات ناسیونالیستی از آن‌ها می‌شود که باید از آن بگریزم. آن‌چنان که داستان از واقعیت می‌گریزد. مثل باد که از خودش فرار می‌کند. یا مثل همین رود دز که روی خودش سُر می‌خورد. باید زادگاهم را بی‌بزرگ‌داشت و خوارداشت بشناسم و داستانش را بفهمم. داستان شهری که نزدیک‌ترین نقطهٔ زمین به آفتاب است. تابستانش آسفالت را ذوب می‌کند و زمستانش شبنم‌های روی گیاهان را به مرواید‌های یخ‌بسته تبدیل می‌کند. در چهل‌سالگی فکر می‌کنی که قصهٔ خودت چه؟ جنوب، اما کمی این‌طرف‌تر. مایل به غرب. شط نه، رودخانه. بعداً شاید بریزد به دریا، ولی هنوز نه. من چندباری بیشتر دریا را ندیده‌ام، تازه بی‌آن‌که لخت شوم و لمسش کنم. این جا هم باید قصه‌ای داشته باشد. بین کوه و دریا. در چهل‌سالگی فکر می‌کنی که باید داستانی بنویسی دربارهٔ جایی که به‌دنیا آمده‌ای،‌نه دربارهٔ واقعیت.

حالاتی هستند که برای تو تعیین می‌کنند و آن‌ها را همچون یک اصل و الگوی زندگی آن‌قدر تکرار می‌کنند که هرگونه فراروی از آن گستاخی نابخشودنی‌ای محسوب می‌شود. از جمله‌ این‌که تا بیست‌سالگی آن‌ کار را بکن،‌تا سی‌سالگی این کار را و حالا در چهل‌سالگی باید باروبنهٔ زندگی‌ات را بسته باشی. آه که هنر به روان‌شناسی انگیزشی نه تنها پشت نمی‌کند،‌ بلکه محل هم نمی‌گذارد. انسان مشغول به داستان – زن یا مرد هنرمند – از طبقه‌بندی‌ها و اصل‌انگاری‌های ژانر خودش هم دهن‌کجی می‌کند. نه خوب‌تر و نه بدتر، اما به‌هرروی چهل‌سالگی یک هنرمند فرق می‌کند. شاید هم چنین نباشد. آرتور رمبو در بیست‌ویک سالگی شعر را کنار می‌گذارد و به قاچاق اسلحه و انسان که بعضی به آن تجارت برده می‌گویند دست زده است و به گفتهٔ آلبر کامو خودکشی معنوی کرد. ونگوگ نیز در سی‌وهفت سالگی به زندگی‌اش خاتمه می‌دهد.

با این اوصاف، همچنان باید در چهل‌سالگی منتظر چیزی باشیم؟ خواهیم بود. چیزی خارج از جملات انگیزشی یا خواست نظام آموزشی. در چهل‌سالگی باید نویسندهٔ محبوبت از داستایوفسکی به ویرجینیا وولف تغییر کند، وگرنه چهل‌سالگی هیچ است. باید در فضایی غوطه بخوری که نتوانی درکش کنی، که مدتی افسرده شوی و سعی کنی، واقعاً سعی کنی شانس بیاوری. نه‌این‌که همین‌طوری شانس بیاروی! سعی کنی شانس بیاوری و سر از چهل‌سالگی بیرون بیاوری که ببینی دنیا همان گهی است که در سی‌وپنج‌سالگی بود و فقط انگار حالا پایت روی آن رفته است. عددی را در وسط اعداد له کرده‌ای. آن‌وقت پیشاپیش خواهی فهمید که در چهل‌وپنج‌سالگی چیست؛ اما باز هم ادامه دهی فقط به این خاطر که می‌دانی همین‌چیزی را هم که فهمیده‌ای اشتباه است از قضا. به این‌جا که برسی، به این نتیجه، بهترین دستاورد تو خواهد بود. همین که دستت را بگذاری روی قفسهٔ سینهٔ چهل‌سالگی، دهانت را زیر لالهٔ گوشش بگذاری و بگویی: «هی رفیق! دیگر همه‌چیز با سابق بر این توفیر دارد.» بعد از آن بگذری و پشت سرش بگذاری. سپس با خود بگویی همین را هم نباید به او می‌گفتم. در نمایشنامهٔ اورپید، مده‌آ زن قدرتمند و جذابی است که به میان‌سالی نزدیک شده و خود را در شرایطی باز می‌یابد که همسرش جیسون او را با زن جوان‌تری طاق زده است. مده‌آ می‌گوید: «من برات توله پس انداختم. به چش خودم دیدم یه سروسِر تازه با آدما چی کار می‌کنه. من بچه‌م نمی‌شد ولی بچه‌هات رو آوُردم به این خراب‌شده. تو قسم خوردی به خداها. اون خداهایی که حتماً مُردن که تو این‌جور مث آب خوردن می‌زنی زیر همهٔ قول‌وقرارایی که باهاشون داشتی. این دست من که دستاتو گرفت باید قلمش کنم. اون زانوهایی رو که ولو شدن و راه دادن، تا تو بکارت‌مو ازم بگیری. حتی خاطرهٔ اون تنِ گَندت که به تنم خورد، حالمو به‌هم می‌زنه.» شاید باید در چهل‌سالگی شروع کنیم به درک مده‌آ. درک مده‌آ پشت کردن به اوست. گریز از کینه،‌جادو، یادآوری کارهای گذشته و انتقام. در مده‌آ همسرایان می‌گویند: «خشمی هست که علاج‌ناپذیر است، آن‌گاه که عشق بدل به نفرت می‌شود.» دستاورد چهل‌سالگی شاید باید این می‌بود؛ درک تنهایی - به هر روی - و گریز از خشمی که علاج‌ناپذیر است.

این نوشته پیش از این در اتفاق منتشر شده است.