sima_sadeghparvar@
ملال
اگر پوچی درونم زبان داشت…
خیلی احساس پوچی، خالی بودن، ناامیدی، تاریکی و سردی دارم.
زندگی برام خالی از لذته، پر از احساس رخوت و کسالت. بیحس.
اگر پوچی درونم زبان داشت، میگفت:
«نفس میکشی که چی بشه؟ زندگی کنیم که چی بشه؟
خب مجبوریم، درست.
ولی با این جبر که حتی کنترلت هم میکنه، میخوای چی کار کنی؟»
تو اوج پوچی، خودمو تو الکل و سیگار غرق میکردم،
تا اینکه پنیک اومد، استرس و اضطراب جلوشو گرفت.
اگر واقعاً همهچی پوچ و بیمعنیه، پس این اضطراب چیه؟
اضطراب هم از اجبار زندگیه.
انگار تو چهار دیواری گیر کردی
و مدام خودتو میزنی به در و دیوار، خسته، خونیمالی.
دچار ملالم از هر نظر؛
معنا، پوچی، تنهایی، جبر، همه چی.
ملال به نظرم کل وجود انسانه.
اصلاً انسان از ملال به وجود اومده، شاید برای یک معنا.
نمیدونم معنای زندگی من چیه،
ولی فعلاً توش غوطهورم.
چرا من وجود دارم اصلاً؟
چرا این زندگی؟
چرا این کشور لعنتی؟
چرا اصلاً سیما؟
چرا اصلاً زندگی؟
چرا اصلاً وجود؟
چرا هستی؟
میخوام نباشم.
میخوام انتخاب کنم.
میخوام هرچی غیر این زندگی باشه.
اصلاً نمیخوام زندگی کنم.
میخوام انتخاب کنم، جبر نباشه.
رای من به انتخابه.
زجر و درد و آه و فغان، همش از وجوده.
شوق و لذت رو انکار نمیکنم،
ولی رو کف ترازو، در مقابل این ملال، پشیزی ارزش نداره.
شاید من هنوز معنا رو پیدا نکردم،
پس به اون حجم و اندازه تجربهش نمیکنم.
ولی این همه فلاسفه، این همه تفکر،
همیشه راجعبه ملال و سختی و درد نوشتن.
اگر لذت و شوق و معنا اونقدر بزرگ ـ یا حتی اندازهی ملال ـ بودن،
چرا هیچوقت راجعبهش حرفی نشد، بحثی نشد، مکتبی تشکیل نشد؟
چرا همیشه راجعبه جبر زندگی و تنگنای هستی نوشتن،
تا شوق حضور در این هستی و زندگی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا نسل جدید واقعاً خنگتر شده؟ یا ما داریم اشتباه نگاه میکنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتشاراتی جدید | نویسندهای که تو باشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک موقعیت، دو زمان