کمی بلندتر نام مرا صدا بزن

نیش عقرب زمان و گردش گیج عقربه ها به گرد زندانبان خود، از ذات تغییر ناپذیر روز و شب حکایت می‌کند. و آدم که گوش تیز می‌کند تا صدای تازیانه ی ثانیه هارا، به سکوت بی‌نوسان فضا، بشنود. و میان دو صدا، دو هجای گذر عمرش، هزار هزار بذرِ اگر می‌نشاند. بذری که در نهایت، خوراک سوارکار اسب عقربه ها می‌گردد و سبب می‌شود تا صدای مهمیز این حرکت تکراری قطع نشود.
گوش هارا تیز تر کن، از سینه ی آن ساعت دیواری، نوای مبهم آلوده به تضرع صدای تار را می‌شنوی. چه می‌گوید؟ از کجا و از چه حرف می‌زند؟ من هم هنوز نمی‌دانم.
اکنون صدای اجبارِ سوار، همان سوار اسب عقربه ها، دارد به تمام عمر من چیره می‌شود.
اما حالا که گویی کاری از دست من برنمی‌آید، بلند تر بخوان، بلند تر بخند. کمی بلند تر نام مرا صدا بزن. بگذار صدای هق هق ساعت آویخته بر دیوار، در میان نُت های کلماتت، گم بشود. کمی بلند تر، نام مرا صدا بزن