آدم‌های درست،زمانِ اشتباه!


هفته قبل از آن هفته‌هایی بود که از کش آمدنش خسته بودم و تحمل رنجش از شانه‌های رنجورام بیشتر بود اما تاب آوردم همانند تمام هفته‌ها و روزهای ناملایم زندگی‌ام.
با اینکه خسته‌ام کرد اما اتفاقات نرم و نازاش مرا به گودِ نوشتن می‌کشاند.

!
!

شنبه:برابری اصل اول زندگی!
شاید کمی خنده دار باشد اما داستان دوستی‌های من با پیرمردان یکی از محدود لذت‌هایست که با هیچ چیزی در این جهان عوضش نمیکنم.
صبح شنبه وقتی خوابگاه را به مقصد بانک ترک میکردم حتی در ذهنم سناریویی نمیچیدم اما دست سرنوشت برایم سناریو چیده بود؛کنار باجه شماره یک چمبره زده بودم و زن متصدی با تعجب درمورد اینکه چقدر راهم دور است و شرایطم در این شهر چگونه است با من صحبت می‌کرد که آقایی که موهایش جوگندمی شده بود و در پس لبخندش خطوط تجربه‌های زیاد را میشد به راحتی دید وارد بانک شد و از باجه من فرمی گرفت.
از آنجایی که آشنا بود و مقدار پولی که می‌خواست حواله کند مبلغ بالایی بود و ساعت اداری رو به اتمام.متصدی کار من و آقای شیرین‌زبان را با هم انجام دادند.
از آنجا که من روی صندلی بودم و ادب حکم می‌کرد که بلند شوم و جایم را به آقا بدهم از جا برخواستم.
اما در اوج احترام آقای ناز داستان ما گفت:شما‌ بشنید چون نوبت شماست و حق با شماست و تصویر درست الان ایستادن من و نشستن شماست.
اما من اصرار کردم
ولی پیرمرد داستان مودب‌تر و آداب‌دان تر از آن بود که به حرفهای من ببازد
سرآخر تسلیم شدم و نشستم
با خنده گفتم طرفدار فمینیست هستید؟
به آرامی گفت:نه زن‌ستیز هستم نه مردسالار و نه فمینیست تنها به برابری اعتقاد دارم
چون ادبیات ما رنگ از برابری زن و مرد دارد و بهترین کار اینست که آن را رعایت کنیم و از این قبیل کلمات دوریم کنیم.
مکالمه ما که تمام شد.کار آقای شیرین‌زبان هم تمام شد و درآخرین لحظات به نشانه ادب سرشان را خم کردند و گفتند با اجازه بانو.
لبخندام کش آمده بود و خوشحال بودم از این مکالمه‌ نرم و نازک اما عمیق.
یکشنبه:روز نمیدانم نامش را چه بگذارم؟
خاطره نازی از یکشنبه ندارم جز کلاس رفتن و خوابگاه بودن.[تنها نکته مثبت یکشنبه شکار کنه‌های مادر مرده بود که باید با دقت و ظرافت یک صیاد ماهر آنها را از روی یک برگ شکار میکردم]
دوشنبه:خنده‌هایمان گوش فلک را کر کرد
از ترم دوم دوشنبه روز موردعلاقه‌ام در هفته حساب می‌شود چون با استاد ربیعه کلاس داریم و من در کلاسش خود خود جنوبی‌ام هستم[استاد هم جنوبی هستن و بهتر از بقیه مرا درک می‌کند و شوخی‌هایم را میفهمد]
ترکیب حشره‌شناسی و خنده و استاد ربیعه یکی از ترکیب‌های موردعلاقه‌ام محسوب می‌شود و لذت چشیدنش دوباره نصيب دوشنبه شده است.
[اتفاق بامزه اما خطرناک دوشنبه؛از دردسرهای حشره جمع کردن همینکه نصف شیشه سم روی دستم خالی شد و پوستم را به شدت خشک کرد اما من تمام این خطرات ناشی از بیحواسی را دوست دارم]

کاش بریم اردو و اونجا حشره جمع کنیم و کیف کنیم...
کاش بریم اردو و اونجا حشره جمع کنیم و کیف کنیم...


سه‌شنبه:چگونه زندگی را روی دور کند بذاریم؟
با صدای جنگنده هراسیدیم اما دوباره خوابمان برد
به کلاسم رفتم و تمام روز به این فکر کردم که چگونه زندگی را روی دور کند بذارم؟
چهارشنبه:روز سوالهای بی‌جواب.
صبح را با کلاس کنه‌شناسی شروع کردیم و با دنیایی آشنا شدیم که آنچنان ریز و پیچیده است که مغز آدم سوت می‌کشد.
کلاس نرم‌تنان
بیوشیمی
اندیشه۲
آه،روز چهارشنبه شروعش با ماست اما اتمام را خدا مشخص می‌کند.
با اینکه‌ شیرینی بعضی از کلاسها مرا از لذت سیراب کرده بود اما فکر کردن به دریای سوالات درون سرم مجال لذت را از من می‌گرفت.
چرا آدم‌ها زودتر از آنچه ما فکرش را میکنیم مرا فراموش می‌کنند؟
نهنگ۵۲هرتز هنوز به تنهایی‌ زندگی میکند؟
اگر شخصی عضوی اهدا کند باتوجه به اینکه اعضای ما توانایی شهادت علیه ما را دارند؛عضو اهدا شده می‌تواند علیه هر دو شخص شهادت دهد؟
اگر آری؟چرا روحمان این توانایی را نداشته باشد و تناسخ درست نباشد؟
اگر تناسخ واقعا درست باشد ما در این دنیا به سزای تمام اعمالمان خواهیم رسید؟
تصور شما از دنیای پس‌ از مرگ‌دقیقا شبیه دیگران است یا نه چیز به‌خصوصی دارید؟
اگر بله چرا؟
اگر نه چگونه آنرا متصور شدید؟
اگر خورشید بمیرد شما ناراحت خواهید شد؟
*وی با تصور مرگ خورشید ساعتها گریه میکند.
پنجشنبه:چرا با بعضی از آدم‌های خوب در زمان بد آشنا می‌شویم؟
فاصله گرفتن از هر آدمی که روزی در منطقه امنم وارد شده باشد مرا ناراحت می‌کند آنچنان ناراحت که توان زندگی کردن را از من می‌گیرد و بارها خودم را مأخذ میکنم و چراهای مغزم افسار پاره می‌کنند.
روز دلگیر و ناآرام و پر از گریه‌ایی بود.

..
..

*جمعه:بوی خانه در خوابگاه پخش شد.
بچه‌ها اجازه می‌دهند هر جمعه بوی خانه را در تمام خوابگاه پخش کنم و رگهایم را پر از حس‌نزدیکی به بندر بکنم.
آرام و ملایم شروع به آشپزی کردم و به صدای ابراهیم منصفی گوش دادم و بغص‌هایم را یکی یکی در زباله‌دانی مغزم انداختم.
ناهار را خوردیم و صدای به‌به و چه‌چه بچه‌ها بلند شد و من مسرور بودم از این اتفاق کوچک..
زیر نور خورشید کتاب خواندم.
خوراکی خوردیم.
کمتر فکر کردم و بیشتر حرف زدم[انصافا حرکت جالبی نبود اما چه می‌شود کرد]
دوش آب سرد نجات‌مان داد و آشپزی زخم‌هایم را مرهم گذاشت...

....
....

پی‌نوشت اول:مرسی که تا اینجا اومدین.

پی‌نوشت دوم:جواب هرکدوم از سوالهای رو که میدونید برام بنویسید.اگر جواب رو نمیدونید نظرتونو بنویسید

پی‌نوشت سوم:فکر کنم دلم میخواد بیشتر از هفته‌هام بنویسم و اینجا جای خوبیه برای منتشر کردنش.

پی‌نوشت چهارم:شاید با خودتون بگید که رنج هفته آنچنان زیاد نبود ولی من از شرح تمام اتفاقات ناگوار و رنج‌آور خودداری کردم.

پی‌نوشتم پنجم:بیشتر از ۵تا پی‌نوشت به ذهنم نمیاد چطوری بعضیا زیاد مینویسن[اشاره به سیدمهدار ندارم اصلا]

پی‌نوشت ششم:نوشته‌های خیلی جالبی خوندم این هفته توی ویرگول...

خدای آسمانِ هفتم نگهدارتون باشه.


نوشته شده در ۲۸مهر سال۰۳...