„ تو زیبایی، چو صلح در چشمان ملتی خسته از جنگها “
آنقدر از تو مینویسم تا فارسی تمام شود!
زندگی در شبها
چگونه میرقصد
در سکوتی عمیق
که تاریخ مصرفش
هرگز به پایان نمیرسد.
آزردگی دل عاشق
چندان دیرپا نیست،
چون زخمهایش
در دل شب
به آرامی
درمان میشوند.
پرسیدید کجا هستند
و من پاسخ میدهم:
خیلی دور و اینجا؛
دست بر قلبم میگذارم
و حس میکنم
که هرکدامشان
در جاهای مختلف
همدیگر را اینجا ملاقات میکنند.
انگشتانم را
روی قلبم میکشم
و مینویسم
تا آخر عمر
شما را فراموش نتوانم کرد
هیچچیز نمیتواند
جلوی نوشتن من را بگیرد.
دستهایم را بگیر.
و زخمهای روی مُچات را
میبوسم.
هیچ کلمهای
نمیتواند
مثل دستهای تو
به من قوت قلب بدهد
بعد یکباره
دلم برایت تنگ میشود.
هرگاه تو را
کنار خود نمییابم،
قهرمان یکی از داستانها
میشوی
که روزی شنیدهام.
جنگها تمام شده بود
و حالا صلح
آدم را میکشت.
کلمات،
شکنجهدیده،
تسلیم معانی
متضادشان میشوند.
گذشته،
چیزی نبود
که در بندش باشیم
بلکه همه نزدیکی
به توست.
ما همدیگر را میشناختیم
ما از زمان دایناسورها
همدیگر را میشناختیم.
صدایت را میشنوم
نه از کنار دستم،
در سرم.
آوازهخوانیام را گوش کن
تا برایت قصه بگویم
و آنوقت است
که قصههایمان
یکی میشود.
مصمم بودنت
چیزی جدید برایم نبود،
بخشی جدا نشدنی
از عشقم به تو بوده است.
فقط میخواهم
ببینمت.
وقتی خورشید
غروب میکند،
به همین سادگی.
عشق، خود عشق
تکرار را میپرستد؛
چون تکرار
زمان را به چالش میکشد.
مثل من و تو،
مثل توی من به
دنبال چیزی میگردد
که نمیداند چیست.
سرش را بالا برد
تا آسمان شب را
نگاه کند
و من شروع به خواندن
صورت خستهاش کردم.
هزاران خانه،
هرکدام راز خودشان را دارند
و هنوز هم
وقتی از درِ جلویی
وارد خانه میشوی،
دلت میخواهد
لبانش را ببوسی.
من هم به دنبال
کلماتی میگردم
که به وسیلهشان
بگویم
چطور خودم را
در کنارت حس میکنم.
تو،
کاغذ سفیدی
هستی که
من را به شعر وا میدارد.
میخواهم
مستقیم به چشمهایت
نگاه کنم،
زیرا میدانی
که من دوستت نیستم،
بلکه زن زندگیات هستم
و میخواهم
چیزی به تو بگویم.
آرزو میکنم
آسمان سعادتت
همیشه نورانی باشد
و لبخند شیرینت
همیشه روشن و مصفا.
تو را برای آن
دقیقهٔ شادی
و سعادتی که
به دلی شیدا
و قدرشناس بخشیدی
دعا میکنم.
خبرت هست حتی
تلاش هم نمیکردند
زیبا باشند،
بلکه فقط واقعی بودند؛
اما زیبایی
در آنجا بود،
مثل رقابت کلمهها با تو.
در خیالم هیچ نگران نیستی،
من اما بیدارم
و منتظرت میمانم.
صبح میشود؛
به انتظار دمیدن اولین خورشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرزمین تفکر
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستان خود را...؟ /در سوگ گوشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشتباه خوب من