آن روز برفی!

پیغامی از ویرگول آمد که به مناسبت روز جهانی عکاسی، داستانی از عکسی که گرفته‌اید بنویسید. من هم که این روزها دنبال بهانه‌ای هستم که از زیبایِ مهربانم بنویسم تا یادش برای همیشه زنده باشد، گالری‌ام را باز کردم تا عکس‌ها و خاطراتم را مرور و یکی‌شان را انتخاب کنم. رسیدم به عکس آدم‌برفی‌مان، آدمکی از جنس برف که خودمان چند ساعت برای ساختنش وقت گذاشتیم.
بهمن ماه سال ۱۴۰۱ بود. خسته شده بودیم از تهران، بی‌برفی، آلودگی‌ و روزمرگی‌اش. هوس کردیم پناه ببریم به تفرش و طبیعتش.
به قول حامد ابراهیم‌پور:
می‌بلعدت... دهانِ بزرگی‌ست
تهران زباله‌دانِ بزرگی‌ست
حس می‌کنی سقوطِ تنت را
پایان دست و پا زدنت را
حس می‌کنی غرور نداری
نعشی شدی که گور نداری
بابا هر روز و هر ساعت، اخبار هواشناسی را پیگیری می‌کرد تا ببیند کدام روز برای رفتن مناسب است. نه، اشتباه نکنید، ما به دنبال روزی که هوا صاف و بی‌ابر و مناسبِ سفری بی‌خطر باشد نمی‌گشتیم. درست برعکس ما به دنبال روز و هفته‌ای ابری و پربارش بودیم. روز و هفته‌ای فوق‌العاده را برای رفتن انتخاب کردیم. هنگام رفتن، جاده امن و آسمان ابری بود و از وقتی رسیدیم برف باریدن گرفت. فردایش که یکشنبه روزی بود که یادداشت «آنجا که قندیل‌هایش به زمین می‌رسد» را نوشتم شد به‌یادماندنی‌ترین روز زندگی‌مان. با وجود دردی که داشتم بی‌نهایت احساس خوشبختی می‌کردم. برف و سفیدی و پاکی‌اش قلب و ذهنم را آرام کرده بود. در آن روز هرگز تصورش را هم نمی‌کردم که چه طوفانی قرار است کمتر از چهار ماه دیگر تمام رویاهایمان و خانه کوچک خوشبختی‌مان را ویران کند و کمتر از شانزده ماه دیگر پرنده زیبای خوشبختی‌مان برای همیشه از پیش ما پرواز کند و دور شود، دورتر از دورها. و همین ندانستن آن روز را تماشایی و ماندگار کرد برایمان.
اما درد من چه بود؟! در همان آغاز که کلید انداختیم و وارد حیاط خانه‌مان شدیم. ذوق‌زده شدم از دیدن کپه‌های برف یخ‌زده‌ی بارش‌های گذشته. در شهر رد چندانی از برف نبود اما خانه ما برای شادی ما برف‌ها را در میان خود نگه داشته بود. وسایل را روی پله‌ها گذاشتم.
زهرا با دستکش برف‌ها را برمی‌داشت و گلوله می‌کرد. جوری روی برف پانخورده قدم می‌گذاشت که انگار اولین آدمی باشد که روی ماه پا می‌گذارد؛ با غرور و خوشحالی. بعد که حسابی برف‌ها را پاخورده کرد. چکمه‌اش را در برف فرو کرد و برف‌ها را با پایش به هوا پخش کرد و خندید. صدای خنده‌اش مرا بازگرداند. وقتی این شور کودکانه‌اش را که برف دوباره زنده کرده بود دیدم، بی‌معطلی خواستم این قابِ دیدنی را با دوربین گوشی‌ام در تاریخ زندگی‌مان ثبت کنم. من هم در یک لحظه کودک درونم بیرون زد و جست. با خنده، بلند گفتم: زهرا، زهرا، صبر کن. می‌تونی دوباره همین کاری که کردی رو بکنی. خیلی قشنگ شد. تکون نخور اومدم.
گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و دویدم. یک لحظه در هزارم ثانیه، درست مثل فیلم‌های آهسته، انگار در همان سقوط مضحکانه‌ام ماندم. یادم نبود که نزدیک ساختمان، موزاییکِ سفت و سخت، یخ‌بسته و چکمه‌های نویمان بدون عاج است و جان می‌دهد برای یکی شدن با زمین. هدفون دور گوش‌هایم، گوشی در دست، با خنده‌ی پهن روی صورت، پخش زمین شدم. تا یک دقیقه زمان برایم متوقف شده بود. همه چیز ایستاده بود جز صدای خنده‌ی بدون توقف زهرا. گوشی‌ام پرت شد آن طرف حیاط، هدفونم طرفی دیگر. نفهمیدم سرم بیشتر آسیب دیده یا کمرم. تا یک دقیقه فقط تصویر چند ثانیه قبل خودم در اوج خوشحالی و اشتیاق برای گرفتن عکس از زهرا در آن موقعیت چشم‌نواز، در مغزم تکرار میشد. همه چیز سیاه و سفید بود. کمرم را حس نمی‌کردم و حتی مطمئن نبودم بتوانم دیگر سرپا بایستم. تنها صدای خنده و ضعف زهرا از هیجان دیدن صحنه‌ی قشنگ‌تری که خودم خلق کرده بودم مرا به خود آورد. داد زدم: بسه، نخند. من افتادم، تو می‌خندی؟!
خودم هم خنده‌ام گرفته بود اما دردی مرموز و سرکش که قرار بود تا چند ساعت بعد گریه مرا درآورد جلویش را می‌گرفت. به کمکشان بلند شدم و لنگان‌لنگان راه رفتم. زهرا تا چند روز بعد هم وقتی یاد صحنه زمین خوردنم می‌افتاد از خنده ریسه می‌رفت و ادای حرکتِ آهسته سُر خوردنم را درمی‌آورد و من با اشک می‌خندیدم و به زمین و زمان ناسزا می‌گفتم. برف دوست‌داشتنی‌ام، محبوبِ دل‌فریبم در همان ورود بدجور به من خسارت زده بود. پرده‌ها را کنار زده بودیم. نزدیک غروب برف بیشتر باریدن گرفت. من هم‌زمان هم در حسرت بیرون رفتن و لمس کردن برف بودم و هم آهنگ چاوشی را گذاشته بودم برای کوچک شمردنش در نظرم، و بلند می‌خواندم:
جهان فاسد مردم را بریز دور و در این دوری
به عطر نافه‌ی خود خو کن، کمین بگیر جهانت را
سپس شکارچیانت را، به تیر معجزه آهو کن
مفصلند زمستان‌ها و برف نسخه ی خوبی نیست
برای سرفه‌ی گلدان‌ها گلی نمانده خودت گل باش
تو را بکار و شکوفا شو، تو را بچین و تو را بو کن

زهرا هم ابروهایش را درهم می‌کرد که بسه، آهنگ شاد بذار. چیه آخه آهنگ غمگین می‌ذاری همه‌ش!
منم با گریه دست بر کمر بلند می‌خواندم:
مفصلند زمستان‌ها و برف نسخه‌ی خوبی نیست!
اما فردایش با همان درد، نتوانستم بی‌خیالش شوم. گرچه برف همچنان نسخه خوبی برایم نبود اما ما این همه راه آمده بودیم که خاطره بسازیم. نمی‌خواستم دلیل گند زدن به آن روزِ قشنگِ برفی باشم. فردایش به اندازه تمام برف‌ نیامدن‌ها و برف ندیدن‌ها، برف بارید و بارید، نشست و انبوه شد و ما چشم‌مان پر شد از سفیدی بی‌انتهایش و دلمان غنج رفت از شادی.
عصای چوبی‌ام را که از درخت زبان‌گنجشک بود برداشتم و چهارتایی رفتیم به دلِ طبیعت و باغ‌ها. هیچ‌کس نبود. ساکتِ ساکت بود، خالی از آدم و ماشین و هر جنبنده‌ای. فقط ما بودیم و پیاده‌روها و جاده‌ی پردرختِ سفیدِ سفید. ما بودیم و کوهی از برف‌های پانخورده. برف تا زانویمان آمده بود. با اینکه پایم را با درد بلند می‌کردم اما می‌ارزید به رفتن‌مان، می‌ارزید به پاخور کردن آن همه برف. برف‌بازی کردیم، مسابقه گذاشتیم و قندیل‌های بلند و تیز را با گلوله‌هایمان نشانه رفتیم. عکس گرفتیم و من آن شب پستی گذاشتم و نوشتم: برف می‌بارد و امید همراهش!
و نمی‌دانستم ناامیدی پشت ابرها پنهان شده است.
و فردای آن روز پربارش برفی در حیاط آدم‌برفی بزرگی ساختیم و کلاه کابویی زهرا را روی سرش گذاشتیم، پاشنه‌کش کفش را دماغش کردیم و گردوهای کوچک را مردمک چشمانش.
از آدم‌برفی‌مان عکس گرفتم و بعد به زهرا گفتم بیاید و دست بندازیم دور گردن آدمک‌برفی‌مان تا بابا عکس‌مان را بگیرد.
وقتی به تهران برگشتیم و تا همین امروز که بدون‌زهرا تنها در حیاط بی‌برف و امیدِ خانه‌مان نشسته‌ام، در حسرت نگرفتن آن عکسی هستم که شوق گرفتنش مرا سفت به زمینِ یخی زد.
حالا فقط خودم آن تصویر را دارم اما فقط در ذهنم، در لابه‌لای خاطرات فراموش‌نشدنی!
زهرا از ته دل می‌خندد، چکمه‌هایش را در برف می‌کند و بلورهای متراکم برف‌ها را به هوا پخش می‌کند.

به یاد زهرا جعفری، خواهرِ نقاشِ هنرمندم.♥️