dried roses, rotten letters, unread words, silent people
اصطکاک دوستداشتنی کاغذ
اولین بار که "خاطره نویسی" در دستور کارم قرار گرفت، کلاس دوم بودم. معلم خواسته بود بهترین خاطرات عید را به عنوان تکلیف نوروزی بنویسیم.
بعد از عید، وقتی یک جدول زمانی حاوی غذا خوردن و مهمانی رفتنم نشانش دادم، عصبانی نشد؛ با حوصله برایم توضیح داد و کنار امضایش نوشت: "این، نوشتن آمار یک روز است، نه خاطره نویسی." (فکر میکنم همین رفتار صبورانه و مهربان باعث شد نوشتن، یکهو برایم تبدیل به غولی منفور نشود و برعکس، با تلفیق با معلم دوست داشتنیام، در ناخودآگاه من در لیست خوبها قرار بگیرد. )
خاطرات همکلاسیهایم واقعا جذاب بود اما بعدا وقتی خودم شدم یک خواهر بزرگتر که به کیفیت پروژههای دبستان خیلی کمک میکند، فهمیدم آنها دست تنها نبودهاند و نباید چندان غصه می خوردم.
تا سه چهار سال بعد همچنان همانطور خاطراتم را مینوشتم. اصلا شناخت درستی از خودم نداشتم که بخواهم افکار و احساساتم را به کلمات در بیاورم. تفاوت نوشته هایم با جدول زمانی این بود که این بار مثل گزارش نویسی جمله ها را پشت هم می آوردم: "بعد از شام خوردن ساعت ۹ شده بود و ما لباس پوشیدیدم و سوار ماشین شدیم و.. "
بعدتر ها که دوازده-سیزده ساله شدم نوشته هایم تبدیل شدند به دراماهای ناشیانهای درمورد بهترین دوست عزیزم. پر بودند از اغراق و گلهمندی یا ردیفی از جملات احساسی که مغزم از کتاب و تلویزیون ضبط کرده بود. اما با همین ها کم کم تکنیک تخلیهی روانی با نوشتن را یاد گرفتم. این روش شبیه جادویی برایم بود و هر اتفاق ریز و درشت را به دفترم ارجاع می دادم.
دوران راهنمایی کم کم درامای سیصد قسمتیام با دوست مذکور جمع شد. دوستان جدیدی پیدا، و همچنین خود را شروع به یافتن و ساختن کردم. در کنار اهالی آنجا احساسات و افکارم را یافتم، به علایقم توجه شد و تفاوت هایم با دیگران را تشخیص دادم.
در آن مدرسه(که هنوز هم مورد علاقه ترینم است) در نقطهای قرار گرفتم که چشمان تازهای برای دیدن خودم و دنیا باز کردم. آن مدرسه و مردمش، کاشت و برداشت های اول را در زمین خاطرات و احساساتم انجام دادند و سمیه بودنم انگار از آنجا شروع شد. خاطرات قبل از آن نصفه نیمه و مبهم اند، انگار منِ کوچکتر، فقط مشاهدهگر بوده و توانایی پردازش اتفاقات در مغزش را نداشته.
فکر میکنم امکان نداشت در یک جا دورانی بگذارنم و قصهای با شخصی نداشته باشم. این بار، ماجراهای یک بهترین دوست ِجدید، به همراه خودشناسی بهتر و کتابهای بیشتری که خوانده بودم، تحولاتی در سِیر نوشتنم ایجاد کردند.
اتفاقاتی که با او برایم افتاد هم احمقانه بودند و هم خیلی مفید. باعث شد هردوی ما به مرحلهی جدیدی از بلوغ عاطفی برسیم. حدود، مقدار و کیفیت مناسب هرچیزی را بهتر شناختیم، تخیلات و رویاپردازی هایم واقعبینانهتر شدند، و من بهتر نوشتم.
به عنوان یک سوژه، او به من تحلیل احساساتم، اولویتهایم، واکنشهایم، و شناخت اتفاقات و آدم های اطرافم را یاد داد. قدردان اخلاق های زیبا و نازیبایش هستم.
حدوداً شانزده ساله بودم که به ثبات نسبیای در نوشتن رسیدم. کلمات دیگر اغراق آمیز نبودند و در نوشته هایم دنیا را شفاف و منطقیتر میدیدم.
حالا این ذهن، درنظرم یک نقشهی بزرگ است که احتمالا سی-چهل درصدش را کشف کردهام. درمورد اتفاقات مینویسم، درمورد رفتارهای خودم و دیگران، روابطم، ایدههایم، اخلاقها، دنیای ممکن و غیرممکن، افکار تکرار شوندهام و..
انگار که دارم نسخهی کاغذی سمیه را میسازم و بارِ هیجانات و احساسات و افکار مبهم و بررسی نشده را با این نسخه تقسیم میکنم. این باعث میشود به خودم و اطرافم تسلط بیشتری داشته باشم و نگذارم ابهامات جلوی دیدم را بگیرد. ذهنم منظم میشود. درکم بیشتر میشود.
نوشتن آزادم میکند. کلمات، راه تنفس روحم را باز میکنند؛ به مغزم شخصیت میدهند و وجودم را اثبات میکنند.
پینوشت: بگید شما هم روزی انقدر جوگیر بودید که کسی رو بهترین دوست تا ابد خطاب کنید! چه کلمات سنگینی!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دروازهی جهنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
یکی بود، یکی نبود
مطلبی دیگر از این انتشارات
درک؟دَرَک