من تمامیِ مردگان بودم
اینجا بدون من
روایت کمی مانده به آخر:
درمان بیخود بودن، یک اقدام شجاعانه است؛ که یادم نمیآید!
روایت یکی مانده به آخر:
زندگی من یکچیز کم دارد؛ خودم را! هر چه میگردم پیدایش نمیکنم. حتی نمیتوانم به خاطر بیاورم قیافهاش چگونه بود. مطمئن نیستم اما خیال میکنم دوستداشتنی است که اینگونه جای خالیاش را حس میکنم. اما صبر کن ببینم؛ اگر ملاقاتش مرا به وحشت بیندازد چه؟ نه نه فراموشش کن! بدون وجود او هم زمان در گذر است. اما... آخر کجا گمش کردم؟
آهای... خود من! صدای من رو میشنوی؟ آهااای... گمون میکنم کسی اینجا مشتاق دیدنته. خیال نداری به خونه برگردی؟ آهااای...
از این دو حالت خارج نیست؛ یا آنقدر دور است که صدایم به او نمیرسد و یا نزدیک است اما میلی... نه نه چه میگویم؟ مگر میشود خود آدم اینقدر نازکنارنجی باشد؟ مطمئنا همین حالا در جستجوی من است.
آهاااای...
کفشهایم... کفشهایم را کجا گذاشتهام. باید راه بیفتم. کفشهای من کجاست؟ اَه... یادم نمیآید. عیبی ندارد، پابرهنه میروم. هر چه بادا باد! خب حالا باید ببینم پاهایم کجاست! چرا نمیبینمشان؟ بدون پا که نمیشود. سینهخیز شاید ممکن باشد، هان؟ اما... نه این یکی دیگر تحملناپذیر است، مگر میشود هیچ جزئی از وجودم با من نباشد؟ دارم میترسم، چه بلایی سرم آمده؟ الان خودم را صدا میزنم... اسمش چه بود؟ بگویم خودِ که؟
آهاااای خودِ... خودِ...
چرا بقیهاش را به خاطر نمیآورم؟
روایت آخر:
همهچیز مرتب است. برای کبوترها دانه ریختهام پشت پنجره، غذای گربهها را گذاشتهام پشت در، به گلدانها آب دادهام، کتابهای قفسه را گردگیری کردهام، میز کارم تر و تمیز است، یادداشتهایم را سوزاندهام، به همسایه هم سپردهام برای مدتی طولانی خانه را ترک میکنم. چراغ خاموش است اما کلید را پشت در جا گذاشتهام. لیوان آب اینجاست، چیزهای دیگری هم هست، خیلی طول نمیکشد. فقط... بگذار آخرین پیغامم را برایشان بنویسم.
وبلاگم را باز میکنم:
من دارم میروم. خدانگهدار برای... نه نه این برای پایان بیش از اندازه نخنماست.
این چطور است: دوستتان دارم!
این هم به دلم نمینشیند. اگر دوست داشتنم را فهمیده باشند که نیازی به لفاظی نیست، اگر هم نفهمیدهاند که دیگر چه اصراریست برای اثباتش.
خب اصلا بگذار شرححال امروز را بنویسم. درست شبیه همۀ روزهای ظاهرا عادیِ دیگری که از سر گذراندهام:
"همهچیز مرتب است. برای کبوترها دانه ریختهام پشت پنجره، غذای گربهها را گذاشتهام پشت در، به گلدانها آب دادهام، کتابهای کتابخانه را گردگیری کردهام، میز کارم تر و تمیز است، یادداشتهایم را سوزاندهام، به همسایه هم سپردهام برای مدتی خانه را ترک میکنم. چراغ خاموش است اما کلید را پشت در جا گذاشتهام. لیوان آب اینجاست، چیزهای دیگری هم هست، خیلی طول نمیکشد."
اسکیپیون: همهکس دلخوشی و آرامشی در زندگی دارد. این کمکش میکند تا به زندگی ادامه بدهد. وقتی که خستگی و فرسودگی از حد طاقت میگذرد بهسوی همین احساس رو میآورد.
کالیگولا: راست است، اسکیپیون.
اسکیپیون: آیا در زندگی تو هیچ نیست که شبیه به آن باشد؟ هیچ حال گریهای، تسلایی، پناهگاه ساکتی؟
کالیگولا: چرا، هست.
اسکیپیون: آن چیست؟
کالیگولا: (با تأنی) تحقیر.
یک/ گفتم خودم را فراموش کنم و تو را به خاطر آورم، هر دو غرق شدیم و جنازههایمان را آب برد. حالا کجای این اقیانوس پهناور لاشهام را بیابم؟
دو/ دلم برای تنهایی تنگ شده است. بیا دوباره بگوییم برای مدتی خداحافظ. و هیچکداممان ندانیم تا کدام دقیقه از کدام قرن، تنها خواهیم زیست. فقط به من قول بده که مراقب تنهاییات باشی.
سه/ داشتم نوشتن را از یاد میبردم؛ فقط خواستم بنویسم. به یاد فیلمِ... اسمش را به خاطر نمیآورم. ایضا اسم خودم را. بروم فکرهایم را بکنم شاید یادم آمد که هستم. به خاطر که آوردم حتما برمیگردم پیش شما. میبخشید؛ شما؟
چهار/ کمخوابی خطرناکترین فعلیست که تا کنون از بشر سر زده است. از من بپرسید میگویم منشأ تمام خیالات منفی مغزیست که به بیداری چنان دل بسته که خواب را دشمن میدارد. میخواهید جنگ جهانی راه بیندازید؟ میخواهید قتلعام به پا کنید؟ اجازهی خوابیدن را که از افراد بگیرید، بردهی امیال شما خواهند شد. آخ اشتباه کردم؛ بردگی در کار نیست. این که گفتم طریق اربابی بود؛ برای حکمرانی سیاه و چرکین بر موجودات دو پا. چه میگویم؟ خشاب قرصهای خوابم چرا خالیست؟ لیوان آب را چه کسی سرکشیده؟ یادداشتهایم کو؟ چراغ را چه کسی خاموش کرد؟ خودم چرا با من نیست؟ گفتم با که؟ یکچیزی گفتم مگر نه؟ به گمانم یک چیزی به قصد صداکردن گفتم. صدا کردنِ... بهتر است بخوابم!
پینوشت: برای شنیدن فایلِ پیوست، لازم است فیلترشکنتان را خاموش نکرده باشید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
برایت شمع روشن می کنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
خالی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بار دنیا بس سنگین است و من دارم له میشوم.