بارانِ بی صدا

چشم ها هیچوقت دروغ نمی‌گویند
چشم ها هیچوقت دروغ نمی‌گویند


به چشمانش خیره شدم. نگاهش را از من دزدید..

+حال مامانت خوب میشه عزیزم

_اون نمی‌تونه.. اون نمی‌تونه تحمل کنه

+به من نگاه کن.. آره... آره تو چشمام نگاه کن

به چشمان خیسش خیره شدم

+عه داری گریه می‌کنی! توکه قوی تر از این حرفا بودی

_تو درک نمی‌کنی؟ اون داره می‌میره..

+چرا خیلیم خوب می‌فهمم.

با تمسخر گفت

_ آره تو راست می‌گی

بعد دستش را روی صورتش گذاشت و چترش را برداشت و به طرف در هجوم آورد

_کجا می‌ری؟

+می‌رم‌ شاید بارون حرفامو بفهمه

_بارون؟دیوونه شدی!

پوزخندی زد و خارج شد. خود را به باران سپرد

از جایم بلند شدم به طرف پنجره رفتم و پرده را کنار زدم؛ میان خیابان، وسطِ باران، در آغوش درد ها و اشک هایش جیغ می‌کشید و می‌خندید!!

گویی رویای بیدار می‌دید، در کنار مادرِ مهربانش؛ تنها دارایی‌اش.تمامِ زندگی‌اش..

صدای تلفن بلند شد

_الو..سلام خوبین؟..آها شمایین!

+قربونت عزیزم. مامان خوبه؟ امیر شمایی؟

_اره خودمم .. حالش خوب نیست.

+مگه نباید کنارش باشین؟

_ دایی‌م هست

+سیما کجاست؟

_رفته بیرون

+ مراقبش باش. تو داداش بزرگه ای هااا

_ چشم. خدانگهدار دار..

به محض قطع شدن تلفن صدای زنگ بلند شد

+ الو امیر... مامانت سیما رو می‌خواد

_دایی... باشه میام

+ سریع باش ... حالش خیلی بده.. زود

_ باشه.. میام

تلفن را قطع کردم و به طرف در دویدم

وارد خیابان شدم. اما سیما نبود. تمام خیابان را به دنبالش گشتم اما نبود

فریاد کشیدم

_ سیما، لعنتی کجایی؟

عادت نداشتم گریه کنم. این فرق داشت.

باران تمام جسمم را خیس کرده بود.

_ سیما کجایی؟ بیا دیگه

صدای از پشت سر به گوش می‌رسید

+ امیر تویی!! من اینجام.. چی شده؟

_ سریع بریم.. مامان می‌خواد تورو ببینه

+ اما اون قول داده بود خودش بیاد خونه

_ حالش بده .. می‌فهمی! کجا بودی؟

+رفته بودم گلفروشی

_ چرا؟ تو این وقت؟

+مامان همیشه گل دوست داشت، حالش رو خوب می‌کرد

_ بریم..

سریع سوار تاکسی شدیم و نیم ساعت بعد به بیمارستان رسیدیم.وارد شدیم.

جسمی بی جان روی تخت خوابیده بود و صورتش را با پارچه پوشانده بودند

سیما زیر لب گفت

+ بوی مامان میاد..

به طرف تخت رفت و پارچه را کنار زد

مامان بود. خودش بود.. خودِ خودش..او مرده بود.

سیما با لبخند گفت

+ خدا بیامرزش، چقدر شبیه مامانه. نه؟

_ م...اما...نه!!

+ نه!! مامان نیست

دایی به سمت ما آمد و گوشه ای اشک از روی گونه اش غلتید و افتاد

_ بهتون تسلیت می‌گم...دیر اومدین..

تمام وجودم لرزید

سیما خشکش زد ...

مامان مُرد. به همین آسانی؟ اما او قول داده بود..

سیما بر روی زمین افتاد و شروع به جیغ و گریه کرد.

اشک مرا هم امان نداد..

مرد. و فقط از او خاطراتش و گل هایش باقی ماند

همانی که تمامِ دارایی‌مان بود. تمامِ وجودمان. تمامِ زندگیمان.. همه کس‌مان ..مرد

بوی قرمه سبزی اش تمام کوچه را گرسنه می‌کرد. چهره اش زیبا بود و دستانش گرمی را می‌بخشید و چشمانش آرامش را منتقل می‌کرد.. بوی عطرش یادآور بهار بود. زیبا بود.. زیبا تر از هرگلی

او مهربان بود.. قوی بود

برایمان بعد از بابا.. نقش او را بازی می‌کرد

بهشتی برایمان ساخته بود... خودش تنهایی!

تمامِ زندگیمان بود. تمامِ رویاهایمان.

تمامِ عشقمان. همه چیزِمان بود.

اما حال دیگر رفته بود..

همه چیز تاریک شده بود.

او رفته بود.مامان مُرد.