"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
بار دنیا بس سنگین است و من دارم له میشوم.
مدتهای مدیدی از آخرین باری که نوشتم میگذره؛ میتونم بندازمش گردن شغل یک روز درمیونم، خستگی کنکور، جاهایی که باید برم و تلفنهایی که باید جواب بدم، برنامه سفت و سخت و البته هرگز پا به عرصه واقعیت نگذار زبان خوندنم و هزار و یک دلیل دیگه؛ اما همه اینها فقط و فقط سرپوشهایین برای پنهان کردن این حقیقت که من دلم نمیخواد فکر کنم. روزها در گذرن، من دارم وارد حساسترین برهه زندگیم میشم و تنها احساسی که نسبت بهش دارم تمایل شدیدم به عقب انداختن کارها و تصمیماتمه؛ اینکه تا میتونم از جدی شدن فاصله بگیرم و روزهام رو با فعالیتهای روزمره و حواسپرتکنها (گوشی! فیلم! یوتیوب!) بگذرونم تا به قولی معجزه بشه. دستی از آسمون بیاد و من رو در مسیر درست قرار بده.
امروز 27 شهریوره، هنوز وارد پاییز تقویمی نشدیم اما در شهر کوهستانی ما این فصل مدتهاست که آغاز شده. بوی مدرسه میاد ولی من امسال دیگه قرار نیست پام رو بذارم توی همون محیط آشنا و یک لیست کار معمولی و مطمئن برای گذران زندگیم داشته باشم. این هوا ناخودآگاه برای من زنده کننده تمام روزهاییه که بعد از پایان دادن به فعالیتهای بایدیم پشت همین لپتاپ مینشستم و با انرژیای که این روزها حتی تصورش هم برام ناممکنه شروع به نوشتن میکردم، نوشتن داستانهایی که قرار نبود هیچوقت خونده بشن، یا روزهایی که با علاقه سرشار و کنجکاوی محض ساعتها پای مطالعه مینشستم و کِیفم از این تجربه کوک بود، زمانهایی که بدون نگرانی از بابت برنیومدن از پسش درس میخوندم و با اندازهگیری پیشرفت خودم به رضایتم از زندگی افزوده میشد. نقطه اشتراک تمام این رویدادها و خاطرات این بود که من اون روزها کوچکترین حق انتخاب رو داشت و سعی میکرد در دایره خودش بهترین تصمیمات رو انتخاب کنه و از عمل کردن بهشون لذت ببره. اون من کوچولو حالا بزرگ شده و با یک دنیا انتخاب روبهرو شده، انتخابهایی با هزینه فرصت بالا، کدوم رشته رو بخونه؟ تابستونش رو بذاره روی کار در رشته خودش یا به علایقش بپردازه؟ کدوم زبان رو شروع کنه؟ به پول اهمیت بده یا علاقش؟ در دوره دانشجویی کار غیرمرتبط (مثل مشاوه کنکور و این دک و داستانا) بکنه یا وقت و انرژیش رو در این چهارسال روی یادگیری بسیج کنه و بعدا از مزایاش بهرهمند بشه؟ به فکر رفتن باشه یا نه؟ به چه قیمت؟ کجا؟ و.... و بر خلاف تصمیمات دوران نوجوانیش هرکدوم از این تصمیمات اگر اشتباه باشن قراره عواقب جبرانناپذیری رو در زندگیش به جا بذارن. از زندگی کردن خستست و فقط خوشحاله که زمان در گذره.
آتنای هیجده ساله خیلی ترسیده، اینکه توی رشتش موفق نشه، اینکه حتی اگر موفق بشه دوستش نداشته باشه، اینکه وقتی برای من بودن پیدا نکنه، اینکه هیچوقت اصلا نفهمه من کی بوده، اینکه پشیمون بشه، اینکه در سی سالگی بازهم حسرت زندگی باقی آدما رو بخوره، اینکه دوباره نتونه مثل قبل تمرکز کنه و خودش رو عمق ببخشه، اینکه ذهنش بشه پر از دغدغه کرایه خونه و قبض و به موهبتهایی که باهاشون پا به زمین گذاشته مهلت نفس کشیدن هم نده. اینکه همیشه گم بمونه؛ اینکه همونطور که الآن ذوق و شوق نداره هرگز نتونه داشته باشه. اینکه له بشه، اینکه آماده روبهرو شدن با دنیا نباشه. اینکه تنهایی سختش بشه. آدمهایی که مسیرش رو رفتن رو میبینه و اصلا دلش نمیخواد شبیهشون باشه هرچند که همین الآن هم داره علائمی رو از خودش بروز میده! دلش یه دفترچه راهنمای زندگی میخواد و چنین چیزی وجود نداره.
آتنای هیجده ساله بدجوری سردرگمه، حالا دیگه داره بزرگ میشه و باید واقعیت رو قاطی رویاهاش کنه، واقعیت از چیزی که از بیرون به نظر میومدش هم زشتتر و ترسناکتره. نمیدونه که چی و چطور. از هیچی مطمئن نیست؛ اگه پاش رو کج بذاره چقدر حاضره برای جبرانش قدم برداره؟ آیا جبرانی وجود داره؟ اصلا مسیر کجی هست یا ما فقط با فکر کردن به اینکه چی درست و اشتباهه داریم وقت تلف میکنیم؟
بعضی وقتا واقعا سختم میشه که باور کنم همه همین احساساتی که من دارم رو تجربه کردن و میکنن، بعضی وقتا باورم نمیشه که همه آدما آرزوهای بزرگ بزرگ دارن و میدونن که هیچوقت قرار نیست بهشون برسن و دیوونه نمیشن! برام سخته که قبول کنم هرکسی این همه درگیری داره و باید حواسش به همه جا باشه. برام سخته که قبول کنم هیچکس نمیدونه داره چیکار میکنه. اینکه همه یه رگههای قویای از نارضایتی رو توی زندگیشون دارن.
نمیدونم. این تنها چیزیه که این روزها میتونم بهش فکر کنم و آروم بشم. من نمیدونم. هیچی نمیدونم. تنها کاری که الآن میتونم بکنم اینه که به جای فشار دادن دندونهام به همدیگه و اسکرول کردن گوشی برای پرت کردن حواسم، به جای نشستن و غرق کردن خودم در اضطراب و افکار منفی بلند بشم و دوباره همون خرده تکههایی که از من دارم رو زندگی کنم. کارهایی که با انجام دادنشون کوچکترین احساس شادی درم ایجاد میشه رو انجام بدم و نسبت به آینده انقدرها هم بدبین نباشم. شاید انتخابهام اونقدرام بد نباشن؛ شاید حتی اگر بد باشن هم من محکوم به تا ابد زندگی کردنشون نباشم. شاید معجزهای که ازش یاد کردم خیلی هم دور و نبود نباشه. شاید همه اینا اقتضای یک سری فعالیت شیمیایی توی جسم و مغزم باشه. شاید من هم بتونم خوشبخت باشم، شاید مناسب اون مسیری که جلوی پای خودم قرار دادم باشم. شاید من هم بتونم به قدر دنیام بزرگ بشم، شاید بدترین نباشم، شاید اونقدرام متفاوت نباشم. شاید دنیا چرخید، شاید گنج پیدا کردم.
تصمیم دارم که فکر کردن بیخودی و در تلاش بودن برای کشف همه چیز فقط زندگی کنم. من قرار نیست پولدارترین، موفقترین و اولین باشم. تنها وظیفه من توی زندگی اینه که آتنا رو خوشحال و راضی نگه دارم و پیدا کردن راه برای رسیدن به چنین هدفی برخلاف قبلیها سخت هست اما غیرممکن نیست.
ممنونم که غرغرهای من رو خوندید، الان تنها چیزی که نیاز دارم آرزوهای خوبه. برام آرزو/دعا کنید که بتونم زندگیم رو زندگی کنم. اینکه به آرامش برسم و در مسیری که قرار دارم اتفاقات خوبی برام بیافته.
همسن و سالهای عزیزم، کدوم رشته رو زدید شما؟
گل ها هم حرف میزنند_۴
خواب
درک؟دَرَک