باز هم درد!

شرح حال!
شرح حال!


دارم روسری سفیدم را اتو می‌کنم. می‌دانم حرفم منطقی نیست اما حس میکنم اتوی داغ چیزی مثل دستگاه «اتوکلاو» است و میکروب ‌های احتمالی را نابود می‌کند. این چندمین بار است که کیفِ بیمارستانم را می‌بندم؟ چند تا عمل جراحی دیگر باید روی من انجام شود تا کائنات بفهمد که باید بیخیال این جسم وصله پینه شود؟ جراحی‌های سنگین و سرپایی سابقم را لیست می‌کنم... تعدادشان کم نیست....

روزهای جراحی را، روزهای نقاهت را و روزهای انتظار را اگر به روزهایی که دردهای جسمانی توانم را گرفتند اضافه کنم؛ بخش بزرگی از زندگی‌ام را شامل می‌شوند. حس می‌کنم مفهوم عامِ «بیماری» بخشی از حیاتم را بلعیده است. به لحظات انتظار فکر می‌کنم. وقتی ساعت‌ها را سپری می‌کردم تا جواب آزمایش آخر را بگیرم و ببینم چه دردی در کمینم نشسته و چقدر بهتر/بدتر شده‌ام.

روزهایی که بالا و پایین شدن اعداد معنای مرگ یا زندگی را بدهند؛ در زندگی من کم نبودند. شاید اینجور شد که از هرچه عدد و ریاضی متنفر شدم و همزمان خیلی تجربی‌طور از آزمایش‌های پزشکی سر در می‌آورم.

احتمالا همان‌قدر که به درگاه دعا التماس کردم که عدد بعدی کورتیزول پایین باشد؛ در نهایت استیصال در آرزوی بالاتر شدن عدد hcg بعدی؛ می‌سوختم.

روزگاری بود که درد کاری می‌کرد مرگ را بخواهم و خود را در بی‌خبری مورفین غرق می‌کردم و روزگاری را سپری کردم که دردی کشنده را تحمل می‌کردم و لب به داروهای مسکن نمی‌زدم‌؛ تا شاید جنینِ درونم حفظ شود. موقعیت‌های متضادی که احتمالا هرکسی را به خنده بندازد.

هیچ کدام هم آنطور که من می‌خواستم نشد؛ گاهی خدایِ «درهم شکننده عزم‌ها»[1]لباسِ « مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ» به تن می‌کند.

روسری سفید آنقدر داغ شده که دست را می‌سوزاند. دلم هوای دوش آب داغ می‌کند. بچه ها اگر نبودند از اول صبح آنقدر زیر داغ‌ترین آب دوش می‌ماندم تا پوستم حسابی قرمز شود و ور بیاید. هستی معتقد است این خودآزاری محسوب می‌شود و باید در mmpi ام دیده می‌شد.

می‌خندم که این یکی هم باید برود تهِ صف بیماری‌هایی که نیاز به درمان دارند و در قالب شخصیت علمی‌ام اصرار می‌کنم: «تا وقتی فقط حسِ دلبخواه است؛ نیازی به پیگیری ندارد.»

لقب احمقانه‌ای که حمیدرضا به من داده را تکرار می‌کند: «دیوانه کارآمد»!

روسری را کنار می‌گذارم و در آینه به تنهایی خودم چشم می‌دوزم. نمی‌دانم آنچه در چهره‌ام نقش بسته چه حالی است؟
غم؟
غصه؟
استیصال؟
درماندگی؟
...
خشم؟
و شاید «هیچ»!

نمی‌دانم اینکه خود را نمی‌فهمم ناشی از ناتوانی درک خودم است یا وضعیت زیادی بغرنج شده؟ شاید هم فقط باز ماسک به‌چهره دارم. این ماسک زدن‌ها را زندگی به من آموخت اما انگار آموزگار موفقی نبود چون ماسکی که بیشتر از همه به چهره‌ام می‌نشیند: «همه چیز خوبه» است.

به خودم تشر می‌زنم که به خودت بیا. چیزی نیست. چیزهایی به کوچکی یک لوبیا چه می‌توانند بکنند با تو؟ اصلا آمدیم و توده عفونی نبود‌. اصلا همان‌طور که دکتر حدس زده ضایعه‌‌ی بزرگ شونده‌ باشد..خب که چه؟ دَرَش می‌آورد دیگر!

به خودِ تشرزننده‌ام اخم می‌کنم: «درد دارد...»

و جواب خودم را می‌دهم که اگر باشد هم فرقی نمی‌کند؟ به قول زینب «اگر تحمل نکنم؛ چه می‌توانم بکنم؟»

روسری خنک شده را توی کیسه می‌گذارم و با بقیه‌ چیزها می‌چینمشان توی کیف. به کیف منظم لبخند می‌زنم. حداقل حُسنِ تجربه همین است که هیچ وقت در بیمارستان غافلگیر نمی‌شوم و منظم‌ترین بیمار بخشم! معمولا! حالا انگار افتخار خیلی بزرگی است...لبخند روی چهره‌ام می‌ماسد.

حس تنهایی باز هجوم می‌آورد. یادم می‌آید قدیم‌ترها اینطور نبودم. مگر من همانی نیستم که جلسات دارو درمانی را در تنهایی و سکوت سپری می‌کرد. دست کم جلسات اولش را آن وقتی که هنوز مرتضی آقای دکتر بود؟ مگر همانی نیستم که به تنهایی پرونده پزشکی‌ام را زیر بغلم زدم و شهر به شهر دنبال درمان گشتم؟ پس چرا اینبار برای دو دانه لوبیا اینقدر بهم ریخته‌ام؟

شاید زندگی در دهه چهارم عمر اینطور باشد که تنهایی‌اش سنگین‌تر است و شاید انتظارش را نداریم در سی و سه سالگی هم تنها و فقط با یک کیف در دست به بیمارستان برویم؟

شاید هم مثل ظهر جمعه که فهمیدم بازهم بدنم دارد سورپرایزم می‌کند؛ عصبانی‌ام و این خشم خودش را در قالب غم نشان می‌دهد؟ فکرش را که می‌کنم واقعا عصبانی‌ام...

یک بار به لطف رساله محدثه ده ها شرح حال خودنوشت از روسپی‌های ایرانی را خواندم. بد خط بودنشان به‌کنار باید اعتراف کنم بین همه‌ی حرف‌های تکراری؛ «حکمت» هم پیدا می‌شد. مصداق دُرّی گرانبها که از زبانی مست برخاک بغلطد!

یکیشان نوشته بود که بعد از دو سال به کاری که می‌کند عادت کرده و اصلا به چیزی فکر نمی‌کند. نه تنهایی نه مورد استفاده بودن و نه حتی حرف‌هایی که مشتری‌ها می‌زنند: نه فحش‌ها آزارش می‌داد و نه وعده‌ها خامش می‌کرد....

پس چرا من عادت نمی‌کنم؟ منی که بدتر از یک فاحشه در دستان این جسم اسیرم؟ شاید هم جسمم در دست من اسیر است؟ شاید آرزوهایم خیلی بزرگتر از این جسم است؟ شاید باید بالِ رویاهایم را همان زمان که سر از تخم درآوردند؛ می‌چیدم؟ کداممان فاحشه‌ی دیگری شده‌ایم؟ کداممان بازیچه‌ی هوس‌های دیگری هستیم؟ شاید هردو..

شعرِ خیام با صدای استاد دانشکیا در سرم می‌پیچد: «ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز»

به سال‌های رفته فکر می‌کنم:

  • اگر همان سال نود تسلیم می‌شدم چه فرقی به حال جهان می‌کرد؟
  • اگر فردای آن روز عجیبی که هنوز هم نمی‌دانم مسافت تهران تا خانه را چطور آمدم و شب چطور روز شد؛ به جای جواب دادن به آن تماس کذایی؛ می‌خوابیدم و خود را به ندانستن می‌زدم؛ چه پیش می‌آمد؟ الان چند کفن پوسانده بودم؟
  • اگر دست رد به سینه‌ی درمان‌های آزمایشی می‌زدم و زیر بار آن‌همه آزمایش کوچک بزرگ که فقط دست دلم را رو کرد؛ نمی‌رفتم؛ علم درجایی که الان بود نبود؟ آن‌همه رزیدنتِ سر به هوا؛ چه چیزی فهمیدند از این آزمایش‌ها؟ از این دردی که با مورفین هم ساکت نمی‌شد؟

از قدیم گفته‌اند: «کاش را کاشتند و چیزی در نیامد!» و نگفتند اگر «اگرها» را بکاریم آیا جایش جواب در می‌آید؟

یک نفر پیدا می‌شود محض رضای خدا مثل این فیلم‌های علمی تخیلی ؛که جدیدا هی بیشتر از قبل مناسب عنوان «درپیت» هستند؛ بیاید و بگوید اگر فلان را انتخاب می‌کردی چه می‌شد؟ چرا من در بی‌هوشی‌هایم یک جایی مثل «کتابخانه نیمه‌شب» بیدار نمی‌شوم که فقط برای دلخوشی بدانم یک زندگی دیگر بوده که در آن کمتر درد کشیده‌ام؟

درد در فک و صورتم می‌پیچد. عضلات صورتم را حس می‌کنم که منقبض می‌شوند. ترس دوباره در من حلول می‌کند. واقعا عجیب است که هنوز هم نسبت به موارد مربوط به فک و دندان؛ حساس هستم. انگار جان به جانم کنند؛ دندان‌پزشکی ترس دارد! یاد امیر می‌افتم که غیر مستقیم به او گفته بودم شکنجه‌گر!

البته که هنوز هم معتقدم حق داشتم و حس بیمار روی یونیت؛ آن هم وقتی دکتر در سکوت مطلق کار می‌کند؛ تفاوت زیادی با آدمی که منتظر است تا شکنجه شود ندارد.

ناخودآگاه آه می‌کشم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. آن روزها که درد بود و شدید هم بود و کشنده هم بود اما فقط خودم بودم که نگرانش بودم! یا یک دو نفر بزرگسال که آنقدر بزرگ بودند که بشود روی عقلانیت و مدیریتشان حساب کرد.

این روزها انگار «بزرگسالی» بچه‌ها از بزرگتر‌ها بیشتر است. مسئولیت هم هست. مسئولیتی که باعث می‌شود وقتی درد تکه پاره‌ام می‌کند لبخند بزنم و قاشق بعدی سوپ سفید رشته‌دار را با صدای لوکوموتیو؛ به دهان دخترم هدایت کنم! نفس عمیق می‌کشم و قبل از اینکه صدای پسرم به غرولند بلند شود؛ از آینه دست می‌کشم و اتو را در جای خودش می‌گذارم. به هرحال که آینه‌ها هیچ گاه چیزی برای من نداشتند.

منتظر می‌شوم که سید برسد و همراه بچه‌ها باشد. همه چیز حاضر است. بدون نگرانی، بدون تلاطم و با ترسی که دیگر می‌دانم منشاء عقلانی و عُقلایی ندارد؛ به سمت بیمارستان می‌روم.



پی نوشت:

[1] الإمامُ عليٌّ عليه السلام: عَرفْتُ اللّه َ سُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ ، و حَلِّ العُقودِ ، و نَقْضِ الهِمَمِ : من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزم‌ها و فرو ريختن تصميم‌ها و برهم خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم .حکمت 250 نهج البلاغه


عکس‌ها:

از اونجایی که از عکس‌های دفعه‌ی قبل استقبال شد:

اسکار همدلی چاپلوسانه به این عکس تعلق می‌گیره .. کسی که بعد از خوندن پست «خرس غمگین» این تیشرت رو برای خودش سفارش داده!
اسکار همدلی چاپلوسانه به این عکس تعلق می‌گیره .. کسی که بعد از خوندن پست «خرس غمگین» این تیشرت رو برای خودش سفارش داده!



یک عدد امید به زندگی !
یک عدد امید به زندگی !



https://uupload.ir/view/4_5879810434382435184_xfa3.mp4/

خودم نمی‌دونستم چطور باید ویدئو آپلود کنم که زحمتش رو آقای «سائر» کشیدند و گفتند که بگم حتما بزرگش کنید. (چی رو؟ نمیدوم)
توضیح اینکه:

کسی هست که در وسط غزه با ساخت ویدئوهای این شکلی تلاش می‌کند حال اهالی غزه را خوب کند و به همه پیام زندگی بدهد... و من در پیله‌ی دردهای خودم اسیرم چون هنوز آنقدر که لازم است بزرگ نشدم. این را گفتم که به یادگار بماند که حتی اگر توان «بزرگ» بودن ندارم؛ رویم را از «بزرگ» های تاریخ معاصر بر نمی‌گردانم.



یک زمانی هم بود این مناظر رو تجربه می‌کردیم!
یک زمانی هم بود این مناظر رو تجربه می‌کردیم!



از این کاراها هم بلدم :)
از این کاراها هم بلدم :)