کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
بیبرف
پنجم دیماه است، شهری سردتر و مردمی اشفتهتر و دیدگان خستهتر از پیش.
از آن شبانگاه دانهانارها را شمردن و فال نفیسی از دیوان لسانغیب گرفتن، چندباری الهه هفتاسمان طلوع کرده و تقویم ورق خورده.
قمر نقرهفام رخ نمایاند و دوده سوزناکی بر احاطه ابرکان پیشقدم شد، غربت آسمان غمگینم میکند.
سرمای گزنده دیماه است و درختان عریان و شاخههای عاری از برگ، دریغ از دانهای برف..
روزمره اظهار تفاوت داشت نسبت به پیشین، روزی دوازده ساعت به حد مرگ درس، چند لحظهای اشک و دمی دیگر، تبسم دیوانگی.
روح پارهپاره ام که نهایتا توانست به انزوا پناه ببرد، کنون درمییابد فراق جامعه آدمیان عجب سکوت نوازشگری بر شانههای رهاییاش نشسته...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عروسی داریییییییمممممم
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب الهام جون✨
مطلبی دیگر از این انتشارات
مگر می شود تو را رها کرد؟