تابستون سال ۳

هیچوقت فکر نمی‌کردم دوباره بتونم خوشحال باشم و مثل یه کودک بازیگوش بتونم ذوق کنم. فکر می‌کردم کودکی تموم شده و زندگی مجموعه‌ای از تکرارهای پوچ و بدون هیچ خوشحالی از ته‌دله.

کم‌کم دارم خودم رو پیدا می‌کنم، خودم رو می‌فهمم، با خودم ارتباط می‌گیرم و انگار دوباره با خودم، بدنم، ذهنم و احساساتم، ارتباط گرفتم.

این تابستون، دلیلی بود که همه اینها اتفاق افتاد. توی این تابستون چیزهای زیادی یاد گرفتم و به ترس‌های زیادی توی زندگیم مقابله کردم. شاید در مقایسه با کارهایی که بقیه کردن، کوچیک باشه و یا چیزی باشه که در گذشته بقیه بهش رسیدن، ولی من از طی کردن تک‌تک قدم‌های توی این مسیر لذت بردم.

این تابستون، یاد گرفتم که باید بتونم با تنهاییم ارتباط بگیرم. ترس از دست دادن آدم‌ها رو رها کنم و واقعا جوری رفتار کنم که می‌خوام و به خودم باور داشته‌باشم که اگر خودم باشم هم باز هیچوقت بهشون آسیب نمی‌زنم.

این تابستون، مهارت‌های ارتباطیم به طرز دیوانه‌واری افزایش پیدا کرد. مصاحبه کردن با استادها و ست کردن تایم باهاشون، حرف‌زدن با آدم‌های رندوم و پخش کردن بروشور معرفی رشتمون و صحبت کردن جلوی دوربین دانشگاه.

این تابستون، یاد گرفتم که نباید جلوی خودم رو بگیرم. از آ یاد گرفتم که اگر دوست دارم که نقاشی بکشم و رنگش کنم، انجامش بدم. اگه خوشحالم می‌کنه، انجامش بدم و به این فکر نکنم که به اندازه کافی خوب نیست یا بچگانه است. فقط به این فکر کنم که دوست دارم اینکارو پس انجامش می‌دم.

این تابستون، فهمیدم نه تنها خود آدم‌ها بین سیاهی و سفیدی، توی طیفی قرار دارن، بلکه فهمیدم که سطح روابطمون هم طیف داره و لازم نیست همه حتما همیشه در نزدیکترین حالت یا دورترین حالت باشن.

این تابستون، یه گیاه گرفتم، اسمش آناناسه. بخاطر آناناس، شبا پرده رو می‌زنم کنار که صبح حتما نور بهش بخوره. بخاطر آناناس، شبا با چراغ مطالعه کارامو انجام می‌دم تا نور عمرشو کم نکنه. و متوجه شدم که داشتن یک کودک و محافظت ازش چه مسئولیت عجیب‌غریبیه و نیاز به چه از خودگذشتگی عظیمی داره و هنوز نمی‌تونم درکش کنم.

این تابستون، برای اولین‌بار مامانمو بردم دکتر و خودم داروهاشو گرفتم و نشستم کنارش تا سرمش تموم شه و توی سخت‌ترین موقعیت‌ها آرامشم رو حفظ کردم. و فهمیدم که نگهداری از بقیه چه حسی داره. نگهداری از آدم‌هایی که دوستشون داری، چه حس خوب و گرمی داره.

این تابستون، کارهایی که همیشه دوست داشتم امتحان کنم رو امتحان کردم و باورم نمی‌شه که لیستم دونه‌دونه داره خط می‌خوره. و فهمیدم که فاصله بین من الان و یلدایی که همیشه توی ذهنم می‌خوام باشم، یه تیک کوچولو با خودکار آبی کیانه.

این تابستون، اعتماد به نفسم افزایش یافته، مثلا دیگه قدم رو پنهان نمی‌کنم که کوچیک بنظر برسم، از ض یاد گرفتم که صاف و کشیده بایستم و تا می‌تونم فضا اشغال کنم.

ب بهم می‌گه که شاید لفظا نفرت‌پراکن باشم ولی واقعا آدم مهربونیم. و متوجه شدم که من واقعا آدم مهربونیم و عشق زیادی رو توی این بدن جا دادم. و باید اونقدری به خودم اعتماد داشته‌باشم که بدون ترس از مسخره شدن یا اشتباه بودن، بگم که من مهربونم. من واقعا قلب بزرگی دارم.

هی زندگی پیش می‌ره. هی احساساتم رشد می‌کنن. هی بیشتر درک می‌کنم. هی بزرگتر می‌شم. هی خودم رو بیشتر می‌فهمم.

چجوری انقدر زیبایی وجود داره توی این بدن و پیر شدنش؟