تصور کن ...

می گویند وقتی نارحتی بنویس .

یک روز یکی به من گفت نوشتن ناراحتم می‌کند.

چه پارادوکس عجیبی !

و من بین این تضاد ها سرگردانم .

گاهی مینویسم و با کلمات اشک میریزم

گاهی با نوشتن به گریه هایم خاتمه می دهم .

و امروز که می نویسم شاید به این خاطر است که

میزم دیگر گنجایش اشک های مرا ندارد ،

یا شاید به این خاطر است که شیشه ی خیس شده ی عینکم مانع دیدن سوالات و انجام کار هایم می شود .

یا شاید هم به خاطر دردیست در سینه ام که نفس هایم را بی‌قرار کرده است .

نمی دانم ! هر کدام از این ها هم که باشد ، فقط می دانم که تنها پناهم سینه ی حافظ اسرار دفترم بود .

حالا که در این نقطه هستم می خواهم کمی احساس آرامش کنم ،

و بگویم که دیگر کافیست .

می خواهم چمدانی ببندم و به ذهنم سفر کنم و برای همیشه گوشه ی ذهنم زندگی کنم .

در دنیای ساختگی خودم ، دنیایی که در آن

لبخند آدم ها زیبا تر است

آغوششان گرم تر است .

دنیایی که دیگر از تحمیل خواسته ها خبری نیست

از مد و چشم و هم چشمی و طمع و کشت ک کشتار خبری نیست .

دنیایی که آدم ها به درد هم دیگر نمی خندند ،

دنیایی که حرف ها با عمل ها برابر است ...


من خندیدم و او فکر کرد ذهن آسوده ای دارم

و سپس هر چه خواست با او کرد ..

کاش میشد آدم ها درد هایشان را بر سر یکدیگر تلنبار نمی کردند .

هر کس به اندازه ی کافی و گاهی بیش از حد کافی درد دارد ، کاش آدم ها با بی صبریهایشان آن را بیشتر نمی‌ کردند.

دیگر چیزی نمی گویم .

می گذارم امروز، سکوت حرف هایم را فریاد بزند

آخر من هیچ وقت آدم کم حرفی نبوده ام ....

آسمان نعره میشکید و زمین
زیر بار ترس ، می لرزید
دست بارانش بر زمین سیلی می زد
و در صف سیلی هایش ، باد می‌رقصید
چون شرم کرد خورشید ،چشم هایش را بست
ولی غافل دل ماهی که بر پرده مشکی، می خندید
یک زمین بود و هفت آسمان ، ماه و خوشید و هزار کهکشان
ولی این زمین تنها داشت با این درد می جنگید
و چه بی احساس من و تو بودیم
چتر بر خود می گرفتیم و می رفتیم
انگار نه انگار که پرده ی احساس زمین را آسمان میدرید...


آهنگ《 تصور کن》: سیاوش قمیشی