هنگامِ وصلِ ماست به باغِ بزرگِ شب ،وقتی که سیبِ نقره ایه ماه میرسد...
خاطراتم هیچ قشنگ نیست (کودک سایکوتیک)
اولش بگم من مبتلا به اختلال دوقطبیم. توهمم دارم .هیچ معلوم نیست حرفایی ک میزنم کدومش حقیقته کدومش دروغ ...
کارناممو گرفته بودم همه نمره هام ۲۰ شده بود مامانم گفت بریم برات جایزه بخرم .رفتیم عروسک فروشی مامانم گفت :"کدومش خوبه؟"گفتم :"این خرسا خیلی قشنگن."گفت:"یکم گرونن ولی چون نمره هات خوب بود یکیشو برات میخرم ."گفت :"چه رنگیش خوبه؟".
گفتم :"من صورتیشو دوس دارم ولی سفیدشم قشنگه."
گفت:"سفیدش قشنگ تره !"گفتم :"اونو بعدا بخر برا آجیم من صورتیشو بیشتر دوس دارم ."
صورتیشو خریدیم تو دستم بود تا اومدیم خونه .تا رسیدیم به خواهرم گفت :"بیا برات عروسک خریدم !"
تعجب نکنید .زن بابام نیست مامانمه..البته من فک میکنم بهتره توهم زده باشم ...
ی روز دیگه دوباره رفتیم عروسک فروشی .گفت :همکلاسیه خواهرت باهاش نمیسازه میخوام دوتا عروسک بخرم برا دوتاشون ک باهم دوست بشن .گفتم یوقت ک پول داشتی یدونه هم برا من بخر...اونموقع ۱۶ سالم بود ...
تولد ۲۶ سالگیم مامانم برام یه عروسک خرید ،اونو بخشیدمش به بچه فامیلمون چون مامانش پول نداشت براش عروسک بخره..
"من دیوونم؟"
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشتِ خاطراتِ زیبا
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفری به اعماق روان انسان
مطلبی دیگر از این انتشارات
خُرده نویسی²