من عاشق نوشتنم.. . نوشتن در تک تک سلول هایم رخنه کرده. من قوه تخیل قوی و فیلترشکنی دارم. از واقعیت ها فراری و پناهنده به رویای شبم. من عاشق نوشتنم.
خاطرات نویسندهٔ پیسکوپات و رفقایش..¡
من در تاریخ 1374/4/6 روز نمیدونم چند شنبه بخاطر «هیچ» به تیمارستانِ «وانکی» برده و در آنجا «زندانی» شدم. چرا؟! چون مجرم بودیم و جرم ما «دیوانگی» بود. حالا هم امروزا کی دیوونه نیست!؟
این دیوانگی ما هم دلایلی داره. هم عالمی. من دلایلشو در گورستان «فراموشی» دفن کردم و دلخوش به «عالمش» شدم.
حالا که ما رو به تیمارستان برده بودن؛ نیازی به یافتن و فهمیدن دلیلش نبود. بالاخره ما «مجبور» بودیم به زندگی کردن در «اونجا» ¡
ما جز خدامون، حتی خودمون هم نداشتیم. هرکدوممون توو فکر خودمون بودیم. هرکدوم توو خیال خودمون. واقعیتی که پیش رو مون بود و در واقع باهاش روبرو شده بودیم، خیلی تلخ بود و خیلی سخت؛ تحملش.
بهمین خاطر به خیالات و رویاها پناهنده بودیم. و این رویاها و خیالات فقط در ذهن آدم شکل می گیرن... شاید¡
من در خیال خود، دنیایی ساختم برای خودم. یه دنیای کوچیک که بزرگی وسعت عشق اون حد و مرز نداشت. روی کاغذ یه دنیایی ساختم که همیشه آرزشو داشتم. کارم هم این بود که «حسای یخی» به عاشقای گرمازده میفروختم. گاهی اوقات هم براشون آواز میخوندم...
توو تیمارستان «دیوانه های» زیادی بودن، بعضیا مثل من در خیالات خود زندگی میکردند و بعضی ها در واقعیت تلخشان، به شیرینی با همدیگه حرف میزدند. و دوست هم میشدن.
من مدتی کوتاه در فکر فرو رفتم و با خود گفتم: خوبه که ما رو به خاطر دیوانگیمون آوردن تا خوب شیم، اما اون فرشته هایی که میبرنشون آسایشگاه، اون پدر و مادر های عزیزی که فقط بخاطر افزایش سنشون به زندانی غمناک برده میشن.... به هر دلیلی و این اصلا منصفانه نیست...
کاش دیوانه ها بیشتر بودن...
چون هر عاقلی که اینجاست بیشتر از دیوانهای «ضرر» میرسونه، با اینکه بقول خودش، درک و فهم و شعور داره....
#ایهام
چنل تلگرام: حسآی یخی
چنل تلگرام: ᴀʟғx
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیاهی شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستان خود را چگونه تمام کردید؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
گندمزار...