دختر روانی۲

نمی دونم آدمی تو دنیا وجود داره که روانش سالم باشه یا نه‌‌.


خیلیا تو شرایط بد به دنیا میان تو بی پولی،بدون پدر یا مادر یا هر دو،بی خانمان،معتاد،کتک می خورن،نمی تونن درس بخونن،مورد نژاد پرستی قرار می گیرن،فرصت ها بهشون داده نمیشه.خیلی اتفاقات بد در کودکی و بزرگسالی آدما میوفته که روانشونو نابود می کنه.

اما من توی یه خانواده ی عادی توی یه شهر بزرگ با حداکثر امکانات به دنیا اومدم،مشکل مالی خیلی شدیدی رو تجربه نکردم،پدر و مادرم بهم اهمیت می دادن و در کل شرایطم آرزوی خیلیا شاید باشه پس چرا باید اینقدر روانم ملتهب باشه؟من از اینکه حالم بد باشه احساس گناه می کنم ضعف های بزرگم باعث میشه حس کنم.به همه ی آدمایی که مشکلات بزرگ دارن جفا کردم.

اگه یه روز یه فقیری ازم کمک بخواد احساس خیلییی وحشتناکی بهم دست میده،حتی وقتی آشپزی می کنم عذاب وجدان دارم که چرا وقتی مردم نون ندارن بخورن من بابد همچین غذایی درست کنم دارم حق اونارو می خورم.

منی که بزرگ ترین چالش زندگیم کنکور بوده،منی که بزرگ ترین شکستم جدا شدن از یه دوست بوده،چرا اینقدر ضعیفم که روانم پر از مشکل باشه؟!به چه حقی؟

مامانم راست میگه من خیلی بچه ام،با این ظرفیت پایینم که انتقاد مادر خودمو نمی تونم قبول کنم چطور به ازدواج فکر می کنم.

بیچاره بچه هایی که مادر و پدراشون اینقدر بیمارن،بیماری ها و عقده ها مثل ژن نسل به نسل منتقل میشن.

یک ماه از کنکور گذشته برنامه ی روزانه ی من تقریبا اینطوری بوده،صبح ساعت ۶ برم ظرفای دیشبوبشورم زمینو جارو بزنم و چای دم کنم،بعدش بیام ببینم ویرگول چه خبره،با n.b چت کنم،پادکست گوش کنم،بعد ناهار درست کنم دو ساعت بخوابم و پاشم باز دوباره یسری کار بکنم و ظرفای ظهرو بشورم و خواب.

مامانم نگفته کار کن خودم خواستم.

یه برنامه ریزی دقیق برای روزام انجام دادم اما کار خاصی نداشتم انجام بدم خواستم برم کلاس کمک های اولیه هلال احمر نشد،کلاس شیرینی پزی نشد،خیاطی نشد،آرایشگری نشد،کار آفرینی رو هم بابام گفت به درد نمی خوره اعصابم خورد شد دست به هر کاری خواستم بزنم توش یه نه اومد.

گفتم یه کار بی دردسر بکنم،برم چند تا فیلم زبان اصلی ببینم اما بابام تاکید کرده باید سانسور شده باشه😐

کتاب شهید مطهریو شروع کردم.برام خیلی سنگینه باید دوبار بخونمش.اما خیلی ترسناکه برام،ده صفحه ازش که می خونم خوابم میبره و احساس جنایتکار بودن می کنم،نتونستم بیشتر از ۳۰ صفحه در روز ازش بخونم🥺

نمی دونم دختر بودن نفرینه یا موهبت فقط می دونم هیچ کار نمیتونم بکنم..شب عاشورا ساعتای ۱۲ شب پسر عمم بعد روضه گفت می خواد بره حرم و رفت درحالی که من سه ماه بود حرم نرفته بود و دلم خون شد که همش باید به یکی وابسته باشم،من درس داشتم هیچ جا نمی رفتم،روزایی که می خواستم برمم کسی منو نمیبرد.

اگه پسر بودم میتونستم رایگان کارای فنی رو یاد بگیرم چمیدونم برم نونوایی،مکانیکی یا یه چیزی تو این مایه ها ولی الان برای هر مهارتی باید یه کلاس گرون برم که دلم نمیاد.

اگه پسر بودم با این کنکور درخشانم می رفتم تهران حتی اگه خانواده نه میاوردن بازم میتونستم خودم برم و بعدا از دلشون در بیارم، تو بهترین دانشگاه درس می خوندم و زندگی مستقلو از ۱۸ سالگی یاد میگرفتم ولی الان تنها انتخابم فردوسی و فرهنگیانه‌.

پسرای فامیل هر غلطی دلشون می خواد می کنن و اخرش هیچ کس جرعت نداره بگه بالا ‌‌چش

پسرای فامیل هر غلطی دلشون می خواد می کنن و اخرش هیچ کس جرعت نداره بگه بالا ‌‌چشمت ابروعه اما من باید مثل یه عروسک خیمه شب بازی تو دستاشون بچرخم.مامانمم بد تر از من.

همش باید به پوست و زیبایی و مو برسم که زیبا باشم زیبایی رو دوست دارم اما درس خوندن و کار کردنو بیشتر دوست دارم ولی همش دعوام می کنن.

مامانم بهم گفت تو کلا خودتو ول کردی انگار نه انگار که از فردای کنکور به هر سازی که زد رقصیدم و هیچی نگفتم🥺هیچ وقت تو زندگیم بیشتر از این روزا مصداق ول نکردن خودم نبودم اما مامانم اصلا بناش بر اینه که من کاری که باید رو نکردم مگه اینکه خلافش ثابت بشه.

این وسط هم دارم میبینم که عزیز ترین دوستم ازم دور و دور تر میشه و دیگه قرار نیست مثل قبل باشیم حالا فقط n.b برام مونده و البته یه نفر که روان شناس نیست و کمتر کسی میتونه باهاش ارتباط برقرار کنه اما برا من مثل تراپیست بود،اگه باهاش حرف بزنم حالمو خوب می کنه اما دیگه نمیتونم...

احساس حماقت و گناه و منافق بودن و کمبود و ضعف عزت نفس دارم،بعد مدت ها دوباره برگشت.


خواهرم که همیشه می خواد منو بکشه دلش برا گریه هام سوخت اینو برام درست کرد.

دوباره ۳۱۳ رو از دست دادم...

این مدرسه ای که باید باهاش خدافظی کنم‌...