به دنبال اسارت کلمه ها در بند صفحه ی سفید کاغذم...
درد فراق
شب از نیمه گذشته بود، همه جا غرق در سکوتی خفقان آمیز بود و تاریکی حکومت نسبی اش را آغاز کرده بود. طبق عادت همیشگی اش گوشی را در دست گرفت و دنبال متن شب بخیر زیبایی اینترنت را می کاوید تا اینکه به مراد دلش رسید و متن را کپی کرد.
وارد اینستاگرام شد و همین که خواست پیامش را ارسال کند چشمش به پست جدیدی که چند ساعت پیش گذاشته بود افتاد.
به چشم هایش اعتماد نمیکرد، بغض در گلویش لنگر انداخته بود و راه تنفسش تا حدودی بند شده بود، حال بغض نهفته گلویش از چشمانش تراوش میکرد. با پشت دست روی چشم هایش را کشید بلکه اشک هایی که صفحه ی روبه رویش را تار کرده بودند پاک شوند.
عقد کرده بود، به همین سادگی تمام خاطرات چند ساله اش را به باد فراموشی گرفته بود.از درون حس درماندگی داشت و قلبش گویا در دست زمانه مانند دستمالی مچاله می شد.
عکس دونفره ی زوج خوشبخت را بزرگ کرد ، یعنی لبخند مستانه ی پسر از سر رضایت است؟ واقعا کنار آن دختر جدید احساس خوشبختی میکند؟
چرا در چشمانش شور عاشقی را می بینم؟
افکار پریشان مانند سربازانی که قصد ترک مسئولیت دیدبانی خود را ندارند مدام رژه می رفتند.
از سر جایش بلند شد و پله ها را بی رمق یکی پس از دیگری بالا رفت، طبقه ی بالا خالی از سکوت بود و مانند انباری از آن استفاده می کردند، دختری که همیشه درگیر اتو ی لباس و مرتب بودن موهایش بود حال بدون در نظر گرفت خاک های روی زمین خود را در بغل زمین انداخت. و چقدر هوای آغوشش را کرده بود و حال صاحب آغوش عشقش کس دیگری بود ، شده یک رویای دست نیافتنی.
چشمانش غرق در غم و دلش زیر آوار درد تنها و بی پناه شده بود.
موهایش نوک بینی اش را قلقلک میداد اما توان واکنش خنده را نداشت ، شاید خنده از جایی روی لب هایش مهاجرت کرده بود به نا کجا آباد.
گوشی را دوباره روشن کرد، حس خودآزاری اش گل کرده بود، تک تک عکس هایی که عشقش داشت نگاه کرد و خاطرات پشت هر عکس را مرور کرد .
خورشید بر بام آسمان خودنمایی میکرد اما حال و هوای دخترک شب تار بود مانند بخت سیاهش.
✍🏻سایه
مطلبی دیگر از این انتشارات
گل ها هم حرف می زنند..!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مامانِ جان!
مطلبی دیگر از این انتشارات
باز هم درد!