دروازه‌ی جهنم

پیش نویس ۱: برای تویی که چند وقتی‌ست که هر روز ناهار، مغز خر می‌خوری و به چیزی فکر می‌کنی. به چیزی مثل گرفتنِ جان خودت

پیش نویس ۲/هشدار: این متن صرفا ترکیب متفاوتی از ۳۲ حرف نیست؛ بلکه شما ذهنیت نویسنده را خواهید خواند.



شاید چند وقتی‌ست که هر روز ناهار، مغز خر می‌خوری و به چیزی فکر می‌کنی. به چیزی مثل گرفتنِ جان خودت، به این معنی که می‌خواهی برای خودت دروازهٔ جهنم درست کنی. دروازه‌ای که میدانی اگر داخلش بپری، در جهنم ظاهر خواهی شد، اما باز هم اصرار داری که باید با تمام سرعت به داخلش بدوی و با کله، در جهنم فرود بیایی.

ماینکرافت پِلِیِرا کجان؟
ماینکرافت پِلِیِرا کجان؟

قبل از اینکه بگویم انتخاب با توست، باید بگویم در این میان، یک ″چرا″ وجود دارد، که باید جوابش را به قربانی ماجرا، یعنی خودت بدهی. می‌دانم که جوابی نه چندان واقعی از قبل در آستین داری و هر وقت قربانی از تو می‌پرسد:«چرا؟» تو آن جواب را به صورتش میکوبی و سعی میکنی دهانش را ببندی. اما این درست نیست، تو تنها کسی هستی که می‌تواند دلیل اصلی را به او بگوید.
یک جرم صورت گرفته را تصور کن. بدون تعارف، مجرم دلیل جرم را بدون سانسور و تعدیل می‌داند.‌ اما درباره‌ی قربانی کمی فرق می‌کند. ممکن است او از ابتدا هیچ جوابی برای ″چرا″هایش نداشته باشد. مجرم، تنها کسی است که دلیل حقیقی را می‌داند و می‌تواند برای قربانی توضیح دهد.
حال، مجرم و قربانی را در یک کالبد تصور کن. کسی که همه‌چیز را می‌داند و در عین حال هیچ چیز نمی‌داند. این، دقیقا خودِ تو است! همینقدر مبهم، همینقدر گناه‌کار، همینقدر بیگناه.
وقتی سعی میکنی خودت را دست به سر کنی و با خودت روراست نباشی، در حقیقت در حال آزار دادن قربانیِ درونت هستی.

دلیلت را بیاب. به عنوان مجرم، آن را بدون سانسور به خودت بگو. حالا جایت را عوض کن و بنشین روی صندلی مقابل. به عنوان قربانی، به آن دلیل فکر کن. چندین حالت برای تو وجود دارد. شاید آن را مسخره‌ترین دلیل دنیا بشماری یا شاید به مجرم افتخار کنی بابت بلایی که سرت آورده. اگر به مجرم افتخار میکنی بابت بلایی که سرت آورده، این را بدان که او یکی از حقوق تو را از تو گرفته است. آیا تا به حال چیزی به ارزشمندی ″حقِ″ خودت را به کسی که در مقابلت قرار دارد ( شاید بتوان گفت: همان دشمنت)، داده‌ای؟ حتی اگر از آن چیز ارزشمند سیر شده باشی یا حتی اگر به آن احتیاج نداشته باشی، باز هم آن را به دشمنت نمی‌دهی. تو از آن چیز ارزشمند، مضخرف‌ترین استفاده‌ها را می‌کنی اما راضی به دادن آن به دشمنت نمی‌شوی. حالا فکر کن که آن چیز ارزشمند ″جانِ″ تو باشد؛ یا به بیان دیگر ″فرصت زیستن″.
بیا و از این فرصت مضخرف‌ترین استفاده‌ها را بکن! با کاری که همیشه برای انجامش دودل بودی شروع کن. حرفی که همیشه تهِ دلت بود را در روی طرف بزن. دیوانه شو! مگر آخرش نبود؟ مگر همه چیز در نظرت بی اهمیت نشده بود؟ مگر دیگر برایت فرقی نمی‌کرد؟ پس دیوانه شو :)
اما حقت را به ناحق از دست نده؛ یا به بیان دیگر، به دشمنت بابت دشمنی با تو، بها نده.
قانع نشدی؟ بگذار حدس بزنم‌. تو همانی نیستی که از آدم‌ها خسته و متنفر شده بود؟ همانی که تحمل دیدن چهره‌های تعفن آور انسان‌ها را نداشت؟
خب چرا میخواهی از خودت انتقام بگیری؟ از آن‌ها انتقام بگیر. بیا و تخته‌ی بازی را بچرخان. ایندفعه تو کاری کن که آدم‌ها از تو خسته و متنفر شوند. کاری کن که به تو لقب تعفن آور را بدهند. مگر آنها هم همین کار را نکرده بودند؟ پس تلافی کن! بگذار بفهمند چه حسی داشتی. بگذار بفهمند با کارهایشان، یک انسان را از بهترین دوستش، یعنی ″خود″ش بیزار کرده بودند.
فکر می‌کنم که فکر می‌کنی با خلاص کردن خودت، کسانی که تو را وادار به اینکار کردند (چه مستقیم و چه غیرمستقیم)، به خودشان می‌آیند و می‌گویند:« اوه مای گاد ! من باعث شدم… من باعث شدم که او اینکار را بکند.» ولی باید به تو بگویم که کور خوانده‌ای شازده! اگر قرار بود این آدم بفهمد، همان روز اول می‌فهمید و حرفی نمی‌زد / کاری نمی‌کرد که تو به عبور از دروازه‌ی جهنم فکر کنی. پس سعی نکن به خاطر به حسرت و پشیمانی نشاندن دیگران تیغ روی رگت بگذاری.
اصلا بیا استثنائات هم در نظر بگیریم.‌ آمدیم و تو از دروازه‌ی جهنم عبور کردی و کسی که باعث این کار شده، ناگهان خود را در هاله‌ای از عذاب وجدان دید و شب و روزش سیاه شد. آیا تو هستی؟ آیا گریستن‌های بی‌وقفه‌ی او را می‌بینی؟ آیا میتوانی شاهد رسیدن به خواسته‌ات باشی؟ آیا دلت خنک می‌شود؟
خودکشی هیچ تضمینی به تو برای رسیدن به خواسته‌ات نمی‌دهد. اگر هم بدهد، با شرط عدم حضور خودت، اینکار را می‌کند. فکرش را بکن که برای رسیدن به خواسته‌ات دست به بدترین کار دنیا (شاید هم نه) بزنی و به خواسته‌ات هم برسی، اما وجود نداشته باشی که از این موفقیت، لذت ببری… دردناک است نه؟ حتی دردناک‌تر از فشارهای طناب روی گردن.



شصت و سومین روز از تابستان

(احساس زنده بودن)