همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
درک؟دَرَک
قبل تر ها در دوران عافیت، هر چه از رنج های غیر قابل توضیحی که خودم هم درکشان نمیکردم میگفتم؛همه مرا درک میکردند.
این درک شدن برایم شادی ای نداشت،نفس حبس شده ای را از سینه ام به بیرون پرتاب نمیکرد،برق غمگین ستاره دنبال داره چشمم را نشان کسی نمیداد،عضلات قلبم را چند ثانیه بی خیال دنیا نمیکرد.
اما حال،حال که به رنجی خورده ام که همه درکش میکنند و قدری از ان چشیده اند هیچکس حرف مرا نمیفهمد.
هیچکس دیوانگی مرا نمیفهمد.
هیچکس شادی در محاصره مرا نمیفهمد.
...
۱۸ سالگی افسانه ای،یک ماه دیگه تمام میشه.
همه چیز به صورت اساسی داره تغییر میکنه. هویت اجتماعی ام،محل زندگی ام،سبک زندگی ام.
تو این سالی که گذشت،تقریبا راوی هیچ قصه ای نبودم. فقط قصه هایی که دنیا برام روایت میکردو ورق زدم و خودمو جای قهرمان داستان هاش گذاشتم. یا نهایتا در نقش سبزی فروش،بقال یا دوره گرد وارد زندگی مورد علاقه ام شدم.
تو این سالی که گذشت فقط تونستم بفهمم تا آخر قرار نیست چیزی بفهمم،همیشه همینه. فرق امروز با ۵۰ سال بعد، چروک های پیشونیم و زخم های قلبمه،همین.
ولی تو این نفهمیدن ها باید زنده موند،یه زندگی ورای کلمات.
خوابم میاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماهِ زندگیِ من..
مطلبی دیگر از این انتشارات
چون دوستش داشتین...
مطلبی دیگر از این انتشارات
#4 مسیر نه هدف