« این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ »
در سیاهی شب گیر افتادم ...
بارها در سیاهی شب گیر افتادم و کسی نفهمید. انگار تاریکی من را میبلعید و من غرق در انکار خود میشدم .
شب ها به بیرحم ترین شکل ممکن تاریک و ساکت میشوند انگار زمان می ایستد و من را مینگرد، خوفناک ترین افکارم از پستو های ذهنم فرا خوانده میشوند و بعد از به صف شدن طراحی میشوند و اجرا .... سناریو های دردناک پشت سر هم روی پرده ی ذهنم اکران میشوند و من تنها تماشاچی این آثار تاریکی هستم .
چه شب هایی که خود شاهد شکست خود از خود نبودم . چه اشک هایی که برای خود نریخته م شب ها جان میدهند برای هبوط از خود اصلا همه چیز سکوت میکند که سقوط کنیم از خودمان . انسان شب ها ضعیف میشود ، من شب ها شکننده تر از ظروف چینی مادر بزرگم میشوم . .. شب ها آدم دیگری میشوم احساسی و تنها انگار نه انگار تمام روز را در قوی ترین حالت خود سپری کرده م . معمولا آدم ساکتی هستم یعنی اطرافیانم من را با سکوت میشناسند ولی امان از شب ها که من هم زبان باز میکنم ... گاهی با خود فکر میکنم اگر شب ها را نداشتیم دق میکردیم !
بعضی شب ها خیلی شب اند . آنقدر که قلبت میخواهد بترکد از آن همه سیاهی . گاهی برای کمتر شدن تاریکی نیاز به آغوش دیگری داریم. اصلا همگی مان دنبال یاری برای شب هایمان هستیم .
احساس میکنم امشب تموم "نا"ها هستم. ناراحت، ناکافی، نادرست، ناامید، ناامن، ناچیز و احتمالا ناپدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پانزده
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسکیت سوارهای چهارباغ
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینطوری دوستت دارم.