زیر یک چتر
امروز تا قبل از ملاقات با آن دختر، مانند روزهای گذشته برایم کسل کننده و خالی از معنا بود. او را هنگامی که از سرکار به خانه برمیگشتم دیدم، وقتی که باران سنگینی میبارید، باران شدیدی که باعث شده بود همه با عجله حرکت کنند تا زودتر به مقصدشان برسند. من نیز به سرعت قدم برمیداشتم تا به پارکینگ برسم و کمتر زیر آن باران خیس شوم اما بی فايده بنظر میرسید چرا که چترم خراب شده بود و هیچجوره باز نمیشد.
احتمالا خیلیها هم به من در دلشان میخندیدند و گفتند"فلانی با چتر بسته زیر بارون راه میره"
کمی جلوتر رفتم و به دکهای رسیدم، زیر سایه بانِ برزنتیاش ایستادم و تلاش کردم که چترم را باز کنم و بیشتر از این زیر باران نمانم. در حین این که زیر لب با خود غر میزدم که چرا ماشینم را در پارکینگ ساختمان خودمان پارک نکردهام، صدای دخترخانمی را که در کنارم با فروشنده که مرد نسبتا پیری بود حرف میزد را میشنیدم.
او میگفت: این مجله رو هنوز نیوردین؟
_ نه دخترم.
زیر چشمی حواسم به او بود، وقتی نه شنید، حالت صورتش کمی تغییر کرد. چشمهای قهوهای رنگش و ابروهایش یکجور خاص شدند.
ادامه داد: باشه پس من اینو برمیدارم.
مجلهی دیگری را انتخاب کرد و برداشت. من بیآنکه خود متوجه شوم داشتم به کارهای او و حالات رفتاریاش دقت میکردم. این دختر انگار مرا به یاد روزهای دوری میانداخت که گاهی دلتنگشان میشوم.
مجله را که خرید به سرعت میخواست آن را در کیف آجری رنگش که طرح گلدوزی رویش داشت، بگذارد اما دستانش پر بود، در یک دست پلاستیک داشت و در دست دیگر نیز موبایل و مجله.
همین باعث شد که در یک آن مجله و پلاستیکِ در دستش بر زمین بیفتد، دختر با دیدن این صحنه زیر لب "ای وای"ای گفت و حالت چهرهاش دیگر کاملا واضح تغییر کرد و ناراحت شد.
من ناخودآگاه بیآنکه قبلش فکر خاصی کنم، زودتر از او خم شدم و مجله و دو کتابش را که از آن پلاستیک بیرون آمده بود؛ برداشتم و بهدستش دادم.
آنلحظه با چشمانِ آزردهخاطرش به چشمانم نگاه کرد، آرام گفت: ممنونم.
مجلهاش کاملا خیس شده و جلد کتابهایش نیز کثیف شده بود.
مردِ پیر صدایش را کمی بالا برد و گفت: آقا چیزی میخوای بخری؟!
یک آن به خودم آمدم و گفتم: نه حاجی؛ اینجا ایستادم خیس نشم، چترمو هم باز کنم. دستت درد نکنه، خسته نباشی.
لبخندی زد و گفت: موفق باشی جوون.
چشمم روی او بود، هماندم بار دیگر چتر را بهدست گرفتم تا بازش کنم اما اینبار برخلاف قبل باز شد.
دلم میخواست با او حرف بزنم و او نیز ادامه بدهد. به او گفتم: ناراحت نباشید، خشک میشه.
نمی دانم چرا چنین حرفی زدم، میخواستم اتفاق را عادی جلوه بدهم و او را از حس بدی که گمان میکردم دچارش شده، رها کنم اما چند لحظه بعد سریعا از گفتنم پشیمان شدم. او ناراحت شده بود و با گفتنِ" ناراحت نباشید" ناراحتیاش برطرف نمیشد.
واکنش او به این جمله، فقط یک سر تکان دادن ساده بود.
من باید میرفتم، چترم باز بود و باران میبارید اما دلم نمیخواست تنها بروم. اولین بار بود که احساس میکردم، میتوانم با کسی زیر باران راه بروم و احساس متفاوتی داشته باشم.
دختر تا میخواست قدم بردارد و خداحافظی کند، جرئتم را جمع کردم و گفتم: شما چتر ندارین، اگه مسیرتون اینطرفه میتونیم باهم بریم که دوباره وسیلههاتون خیس نشن.
دختر مردد نگاهم میکرد، قلبم بعد از گفتن این جملات محکم میزد البته من سعی میکردم با نفسهای عمیقم تغییر احوالم را مدیریت کنم اما نمی دانم که او متوجهِ احساس متفاوت من شد یا نه.
او باز هم سر تکان داد و گفت: ممنونم.
من راه افتادم و او هم نزدیک من زیر چتر به راه افتاد.
حس عجیبی داشتم، از همان لحظهی اول دلم میخواست او را بیشتر بشناسم. ذهنم آشفته بود و واژهها را نمیتوانستم به خوبی کنار یکدیکر ردیف کنم.
او سرِ صحبت را باز کرد و من بخاطر این اقدامش در دلم بسیار از او تشکر کردم. گفت: اگه مسیرتون یه طرفِ دیگهست بگید.
_ نه، من هممسیرم با شما.
دوشادوش هم راه می رفتیم و من صورتش را نمیدیدم اما حدس میزنم لبخندی روی صورتش داشت. گفت: دوباره کتابام خیس شن، احتمالا ایندفعه از بین برن.
سرعت قدمهایم را کم کردم و گفتم: خوب میفهمم، منم اگه کتابایی که دوستش داشته باشم، اینجوری بشن حالم گرفته میشه. بهخصوص اگه نو باشن.
گفت: دقیقا حس خیلی بدی میده.
_ مشخصه شما اهل کتاب و مطالعهاید! جوونای این نسل کمتر دنبالِ مجله، روزنامه و کتاب هستند.
لحظه ای ایستاد و موبایلش را بررسی کرد و من هم رو به او زیر چترِ مشکیرنگم ایستادم.
او سر بالا کرد و گفت: ببخشید، پیام ضروری داشتم. چی داشتیم میگفتیم؟
اندکی مکث کرد و گفت: آها! نسل جوون. نمیدونم هرکس یه سلیقهای داره، البته بنظرم کسایی که علاقمند به این فضا هستند، هم کم نیستند.
من خیره به او و چشمانش بودم، دلم میخواست ساعتها با او درمورد خودش و آنکتابها حرف بزنم اما نمی توانستم. تنها چیزی که مرا به او وصل کرده بود، باران بود. باران اگر قطع میشد، او میتوانست راهش را بکشد و برود.
او پرسید: شما چطور؟ شما این فضا رو دوست دارید؟
لبخند تلخی زدم؛ ناخودآگاه روزگاری را به یاد آوردم که عاشق رمانها و ادبیات داستانی بودم و از خواندن نمایشنامه لذت میبردم.
پاسخ دادم: یه زمانی آره عاشقش بودم ولی الان خیلی دورم.
بعد از جواب دادن به او، دوباره حرکت کردیم. او گفت: میتونم بپرسم چرا؟
او کنجکاو شده بود و من در پاسخ گفتم: تو دانشگاه حسابداری خوندم و الان هم کارم همینه. از ادبیات خیلی دور شدم.
با لحن گرمی گفت: بنظرم اگه بخواید میتونید این احساسو دوباره زنده کنید و از چیزی که عاشقش بودید، لذت ببرید. البته میدونم سخته بعد از گذشت یه زمانِ طولانی ولی خب چیکار میشه کرد؟! مگه میشه به این راحتی از عشق گذشت؟!
نمیدانستم چه جوابی بدهم، من از خودم دور شدم، همانطور که از علاقهها و آرزوهایم دور شدم. مسیر زندگیام مرا جای دیگری برد یا شاید من مسیر زندگیام را به جایی دیگری بردم، نمیدانم.
من هم مانند او پرسیدم: میتونم بپرسم شما چه رشتهای خوندید یا میخونید؟
_ دانشجوی سال آخر ادبیاتم.
حس رضایت را از واژههایش دریافت میکردم. در جواب گفتم: پس شما از عشقتون نگذشتید!
خندهی شیرینی کرد و سر تکان داد. به آسمان نگاهی انداخت بعد از چند ثانیه گفت: شدت بارون خیلی کمتر شده، من هم مسیرم توی این کوچهست؛ ممنونم ازتون.
نگاهی به اطراف انداختم، تازه آنلحظه فهمیدم که پارکینگ را رد کردم.
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم: خوشحال شدم از آشناییتون.
او سر تکان داد و گفت: منهم؛ خداحافظ.
سریع رویش را برگرداند و با قدمهای تند دور و دورتر شد.
همانجا مانند کسانی که نمیدانند کجا میخواهند بروند، ایستاده بودم. احساس غریبی در دل داشتم، احساسی که مدتها تجربهاش نکرده بودم. انگار بعد از مدتها، کسی به روزهای بیرنگم رنگ پاشیده، بعد از مدتها معاشرتهای کسلکننده، با یکی حرفهای جذابی زدهام. بعد از مدتها پوچی، معنا به لحظاتم جاری شده است.
بعد از مدتها شوری وصف نشدنی پیدا کردهام که میتوانم با آن از خواب بیدار شوم و با انگیزهای شگفتانگیز آن خیابان را به سمت سرکارم طی کنم البته نه به شوق رسیدن به کار، درواقع شوق دیدارِ دوباره با او.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارانِ بی صدا
مطلبی دیگر از این انتشارات
گل ها هم حرف میزنند_۴
مطلبی دیگر از این انتشارات
خزان