^نوشته های یک سایکو^
شب بارانی.
در یک عصر پاییزی برای گفتن آخرین حرف هایت به دیدنم میآیی و بعد از کلی مقدمه چینی های مسخره می گویی که بهتر است ازهم جدا شویم و سعی میکنی با بیان جملاتی که حتی سر و تهشان هم معلوم نیست من را قانع کنی...!
من هم ژست آدم های روشن فکر و منطقی را به خود می گیرم و مانع تصمیمت نمی شوم، دریغ ازینکه حرف دلم چیز دیگریست...
تو میروی دنبال سرنوشت خودت...
من هم هربار که در میان خاطراتت غرق میشوم به خودم یاداوری میکنم که دیگر نیستی، باید فراموشت کنم...
و برای فراموش کردنت به فرد جدیدی فکر کنم...
هردویمان برای بیرون آمدن از اتفاقات گذشته،ادمهای جدیدی را به خودمان پایبند می کنیم..!
تو برای معشوقه ی جدیدت که احتمالا موهایش قهوه ای است، کفش های پاشنه بلندت را میپوشی با لباسی که مورد علاقه من بود...
و من برای فرد جدیدی که به تازگی عاشقم شده ادکلن تلخم را میزنم و همراه یک رز به ملاقاتش میروم...
تو طبق علایق خودت، اورا به دیدن فیلم دعوت میکنی...
و من هم براساس سلیقهی خودم او را به گالری هنر میبرم...
جفتمان چندساعتی از وقتمان را دراین جاها صرف میکنیم؛ زمان هم میگذرد..
احتمالا آن موقع ساعت 8 است...
برایش ناز می کنی و می گویی که نباید دیر به خانه بروی...
و من برای اینکه دلش را نشکنم نیم ساعت بیشتر در کنارش می مانم...
حتما در آن لحظه باران هم می بارد...
وقت جداییتان میشود..
تنها در خیابان قدم می زنی و به رفتنت به سوی خانه ادامه میدهی، و در سرت لحظات با او بودن را مرور کرده و لبخندی مینشیند گوشه ی لبت...
به طور کاملا اتفاقی وقتی از خیابان عبور میکنی من را دست در دست با شخصی میبینی...
برق از سرت می پرد و اتفاقات مدتها پیش از جلوی چشمانت عبور می کند...
و اینبار تازه یادت میآید خاطرات با من را....
و همچنین دیدنِ من گند میزند به تمام خاطرات خوبِ آن چند ساعتت...
اشکهایت با قطرات باران هماهنگ شده و خط چشم بینقصت را برهم میزنند..
کاش آن لحظه باران تندتر ببارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من نوشتم باران.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نان و پرتقال
مطلبی دیگر از این انتشارات
گوشهام دربهدرن.