زندگی؟ شاید جهنمی شیرین.
شب در ساحل
ارام ارام روی شن های ساحل قدم میزدم نسیم خنکی صورتم را نوازش کرد موهایم که حال بلند شده بودند توی هوا در پرواز بودند. ناگهان حضور کسی رو پشت سرم حس کردم که دستانش دورم حلقه شده بود.
صورتم را برمیگردانم تا از افکارم مطمئن شم که صورتم به گردنش برخورد میکند و عطرش را استشمام میکنم و لبخند میزنم
+ بلاخره اومدی؟
_ کلا دو دقیقه دیرتر ازت اومدما.
جوابی قانع کننده برایش ندارم پس دستانم را سمت موهایش میبرم ان موهای لخت که همیشه بوی تازگی میداد و دیوانه اش بودم را بهم میزنم
در حالی که میخندید با اعتراض جواب داد _هی کوچولو نکن تازه درستشون کرده بودم
+عه اینجوریه؟ موهایش را بیشتر بهم میزنم
وقتی انتظارش را نداشتم با دستانش دستم را گرفت و مانع کارم شد بعد بلندم کرد و به سمت دریا جلوتر رفت..
+هی هی چیکار میکنیی
در حالی که با اعتراض میگفتم بلند بلند میخندیدم وهمچین بدم هم نمیامد که اینجوری بلندم کرده بود، بهش خیره شده بودم با اون موهای بهم ریخته اش باز هم خوشگل بود.(لعنتی..)
_چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
+مگه چجوری نگاه میکنم؟
چیزی نگفت اما انگار نقشه ای توی سرش داشت به دریا نزدیکتر میشد تا جایی که پاهایش تا زانو توی اب بود بعد چند لحظه منو پایین اورد جایی که کاملا بدنم اب را لمس کرد و ناگهان ابی به سمتم پاشید و موهایم کاملا خیس شد خندیدم متقابل اب به سمتش پاشیدم مثل دوتا کودک دو ساله باهم بازی میکردیم و میخندیدیم بدون فکر به اینکه چگونه به نظر میایم
نسیم همچنان میوزید و حال کمی بیشتر سردمان شده بود نگاهی بهش انداختم حالا ان موهای بهم ریخته اش خیس هم شده بود و روی چشمای مشکی پرستیدنی اش ریخته بود..
متوجه نگاه هام شد انتظار داشتم دوباره با ریختن اب جوابم را بده. ولی با دستانش منو محکم درون اغوشش گرفت زیر نور ماه درحالی که همچنان نسیم خنک میوزید دیگر سرد نبود و وجودش مرا گرم میکرد با صدای طنین اندازش دم گوشم زمزمه کرد خیلی دوستت دارم.....
ناگهان در باز شد مادرم دم در وایستاده بود با داد گفت: معلوم هست داری چیکار میکنی؟؟ انگار چندین مرتبه بود که داد میزد و من هیچ به هیچ تا اینکه بلاخره با صدایش به خودم آمدم
و دیگر دریایی نبود دیگر زیر نور ماه ای نبود دیگر نسیم خنکی نبود دیگر اغوشی نبود و دیگر او که هرگز هم وجود نداشته بود، نبود فقط اتاق بهم ریخته که در تاریکی فرو رفته بود و چارچوب دری که مادرم وایستاده بود و با عصبانیت بهم خیره شده بود.. دختره دیوانه دوباره غرق چی شدی؟ سه ساعته دارم صدات میکنم. پاشو خودتو جمع کن. با لحن طعنه آمیزی گفت و بعد از کلی سرزنش دیگر محکم در را بست....
حرف هایش قلبم را شکستند البته اشکالی ندارد این عادتش بود من هم دوباره به ساحل برمیگردم و حال خودم را خوب میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسی باید باشد💔
مطلبی دیگر از این انتشارات
از تو میترسم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
حال این روزهایم)؛