سرد و تیز میخندیدی؛ یک سینِما فرو میریخت'
شکستن یک هزارهی انسانی
برای واپسین دقایق، شبی را کشیدم که پر از ستاره بود. شب پر ستاره. چون نقاشش یک بار گفته بود:
"هنر برای دلجویی از کسانی است که توسط زندگی شکسته شدهاند.."
دقت کن.
شکسته شدن واژهای ایهام دار و پر عواقبی است.
به مانند زمانی که دیوار چهارم سینِما شکسته میشود. تو موجودی را میبینی که مستقیما به چشمهایت نگاه میکند. تیز و باشکوه. موشکاف و شیادانه.
فریبت میدهد در اوج صدق چشمانش، جسورانه آن که تو بازیچهی نگاه آلودهاش شدهای و در تخم چشمهایت نفوذ کرده است. در خفا عاشق ظواهر شیطانیاش هستی و نمیدانی نفوذ کرده است..مدتهاست نفوذ کرده است.
همهی اینها را میتوانی با دو چشم ببینی اگر با دقت نگاه کنی. اگر به یاد بیاوری که آلفرد بوردنِ شعبده باز در پرستیژ به پسرک گفت:
- are you watching closely?
- آیا با دقت تماشا میکنی؟
با دقت نگاه کن. ببین و خودت را نجات بده. تو برای باختن به یک نگاه فاختهی شرور، جوانی.
یک روز رها کن.
یک روز من هم همه چیز را رها کردم.
میخواستم بروم در ورزشگاه سانتیاگو برنابئو بنشینم، موهایم را از بالا ببندم و یک چیز چرب و چیل بخورم. و اهمیتی ندهم به نگاه سردی که در عالم رویا به دنبالم است. اینبار نه در هنگام شکستن دیوار چهارم، بلکه در روزهایی که خودم را باخته بودم. شکسته بودم.
از خانه بیرون انداخته شدم تا بروم و یک بار دیگر در آن نگاه نافذِ زیرک نگاه کنم، توبه کنم از گناهی که به آن اقرار نمیکردم.
اما من پولِ استقلال نداشتم، جیبهایم از خالی پر بود. مقصدی نداشتم، همسفری نیز هم.
"ما همانند شیشه بودیم
اگر پاکمان میکردند، میدرخشیدیم
اما آنها شکستند و ما هم بریدیم."
من اگر در قالب کارکتر بد داستان ظاهر میشدم چه میکردم؟
عمیقا قهرمان داستان را برانداز میکردم؛ ثانیه به ثانیهای دیگر میگذشت. من جلوتر میرفتم، تا هزار فرسخی صورت مبهوتش را تبر میزدم، سکویی که نقابها فرو میافتند. دیوارها را ویرانه میکردم، استادانه. و قلبش را از سینهاش بیرون میکشیدم. با دستان خونیام صورتش را قاب میکردم و چشمانش را میبوسیدم که این گونه حقارت بار از چشمان من میترسید.
اینجا همانجا بود. نقطهای که من بد شدم.
من خوب میتوانستم کسی را آزار بدهم. میتوانستم بیرحم باشم. کلیشهای بنظر میرسد ولی من کسی را نداشتم که دوستش داشته باشم. هیچوقت به نگاهی که دنبالم میکرد دقت نکرده بودم. هیچوقت مستقیم در چشمانش نگاه نکرده بودم. من به جایش میخواستم بروم و در ورزشگاه بنشینم و به توپ فوتبال نگاه کنم. بروم در سینِما مولن روژ بنشینم درحالی که همه سانسها را رزرو کردهام. نمیخواستم متفاوت باشم. فقط جای خالی نگاهی را در رویاهایم احساس میکردم.
من آزاردهنده شده بودم. این یکی از عواقب شکستن بود.
من نتوانسته بودم به چشمان قهرمان داستان نگاه کنم و به جایش او را تکه تکه کردم.
" دکتر ، من عاشق قهرمان داستان شده بودم "
: میشکنیم همو میرقصیم رو خورده شیشهها..
تماشا کنید، با دقت. گاهی به سخن گفتن از زخمها نیاز نیست. چشمها هزارهی زندگی انسانی را در چند نگاه کوتاه بیان کردند. انگار که هر دو آنها داستان را فهمیده بودند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
خالی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ممتد و بلند و طولانی